اسم زندان و انفرادی که میاد واقعا حالم بد میشه، حتی تصور یک لحظهاش حالم رو بد میکنه. یه لحظههایی بود فک میکردم تو یه دالان هزارتوی بتونی افتادم و دیگه هیچ راه خلاصی وجود نداره، ناامید...وای خیلی بده، خیلی.
ترس بازداشت و انفرادی و اینا همیشه با من هست، همون ترس و استرس هم هست که از صدای زنگ خونه میترسم، از صدای زنگ تلفن، حتی حوصله ندارم بل تلفن صحبت کنم و همون ترس فلج کننده کاری کرد که دیگه نتونم بنویسم.
با وجود همهی این ترسهایی که در وجود من حک شده ادمهایی رو که برای چندمین بار روانه زندان و انفرادی بشن رو نمیتونم درک کنم...
وقتی آدمیزاد میدونه طرف مقابلش چطوریه وقتی خبرها رو میخونه که چه اتفاقهایی اون تو میافته چه اصراری هست برا پا گذاشتن رو دم شیر مگر اینکه انقد قوی باشی و پی همهچی رو به تنت زده باشی که باز هم بخوای علنی و آشکارا حرفی بزنی یا عملی انجام بدی هر چند حق باشه ولی در جایی که نه قانونی ازت حمایت میکنه و نه عدالتی هست واقعا به چه قیمتی آدم با زندگی خودش قمار میکنه؟! بعله تو فضای مجازی هم بهت میگن قهرمان و فلان ولی چند نفر زجر کشیدن تو رو درک میکنن؟! چند نفر میفهمن به تو و خانوادهات چی گذشته؟! خیلی سخته، پیچیدهاس توضیح این قضیه ولی وقتی میبینم که آدمهایی که زندگیشون رو گذاشتن پای آرمان و اعتقادشان ممکنه در هر دورهای مورد عتاب مردم قرار بگیرن و دورهای بشن قهرمان و...
توضیحش سخته، فقط خود اون آدمه که میفهمه چی به سرش اومده حتی اگه بتونه در نظر دیگران قهرمان و اسوه باشه.
یه جا تو کتاب در زمانهی پروانهها یکی از خواهران میرابل میگه دلممیخواد مثل قبل زندگی کنم برای خودم و الخ ولی مردم از ما قهرمان ساختن و ما مجبوریم در قالب قهرمان زندگی کنیم...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر