همین چند دقیقه قبل داشتم به متنی فک میکردم که میخواستم اینجا بنویسم. اینکه دیروز چقدر سرشار از خشم و کینه...رسیدم به کلمهی کینه و پرت شدم به اتاق بازجویی. بازجو رسیده بود به کلمهی کینه در یک کامنت و گیر سه پیچ که منظورت از کینه چی بوده؟! وای خدای من یک شبی که حتی نمیدونم تو چه شرایط و حالی بودم کامنتی با عنوان ناشناس گذاشته بودم و بعد حالا باید توضیح میدادم منظورم از کینه چه بوده؟!!! چه لحظههای ترسناک و پر استرسی، کار به جایی رسید که بازجو گفت خب من هم بلدم چطور قلمم را برای گزارشت بچرخانم...وای وای همه اینا فقط با یه کلمه کینه باید دوباره یادم بیاد.
حالا بیشتر میفهمم چرا همهی این سالها از نوشتن ترسیدم، چرا دیگه هیچوقت کلمههام جمله نشدن چرا حتی تو حرف زدن عادی هم گاهی دچار لکنت میشم و الخ...چه ترس عمیق و ماندگاری، چه زخم عمیق و جانکاهی.
صبح دیروز را با ویدئو حضور خانوادهی قربانیان پرواز اوکراینی در فرودگاه شروع کردم، مفصل زار زدم و میگرنم شروع شد. بعدتر چند ویدئو دیگر دیدم خشم، بغض و الخ
خبر مرگ بکتاش آبتین تیر خلاص بود به حجم کثافت دیروز ، چند روز قبلتر فیلمی از او دیده بودم روی دوچرخه که از مقاومت میگفت و مبارزه...
نصف شب بیدار شدم، فک کردم سردردم تمام شده ولی بود،ساعتها خوابم نمیبرد و فکرهای منفی مدام از ذهنم زبانه میکشیدند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر