عصر شنبهاس، ۲۸ اسفند هزار و چهارصد. بعد از خوردن یه ناهار مفصل زیر گرمای آفتابی لذتبخش، با پسرم لش کردیم تو رختخواب. هر دو نیمچه بیماریم. آن تب و ضعف داره و من همچنان درگیر سرفه. واقعا بعد از خونهی خود آدم هیچجا خونهی خاله نمیشه، دلگرمکننده، راحت، صمیمی، مهربون، دلنشین و همیشه پذیرا.
چه خوب که تو این غربت چنین جایی رو دارم، همین امیدوارم میکنه میون همهی بغضها، دلتنگیها و سرخوردگیها.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر