۱۴۰۲ اردیبهشت ۲۸, پنجشنبه

دلتنگ خود بودن

 نشستم تو پارک در صبح روز تعطیل. بچه داره سرسره بازی می‌کنه و من درگیر افکار بیماری که از جان و روحم کنده نمی‌شن. آدمیزاد بیشتر وقت‌ها نمی‌دونه دقیقا چی می‌خواد ولی به نقطه‌ای می‌رسه که می‌دونه چی نمی‌خواد. من مطمئنم که زندگی با یه آدم که از آزار روانی من لذت می‌بره رو نمی‌خوام، آدمی که زندگی اجتماعی، مسوولیت و تعهد رو بلد نیست نمی‌خوام. آدمی که درکی از هم‌دلی نبرده و الخ...

شب‌های زیادی گریه کردم، حتی عصرها و صبح‌ها...ساعت‌ها مشغول سرزنش خودم بود و اشتباهی که کردم.

دیشب هم از همون شب‌ها بود ولی به خودم گفتم بلند شو ورزش کن قبل از غرق شدن.

حدود ده روز هست که ورزش رو شروع کردم یعنی حداقل از ته چاه کنده شدم، غذاهام رو با نظم بهتری می‌خورم و تلاش می‌کنم خودم رو محکم بغل کنم.

چقد دل برا خودم می‌سوزه. تنهایی‌م و افسردگی‌م و ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر