۱۴۰۴ اردیبهشت ۵, جمعه

نق

 چند ماه می‌شه که طاقچه رو نصب کردم. شب‌ها وقتی بچه‌ها می‌خوابن تازه زندگی شخصی‌م شروع می‌شه. خسته‌ام ولی سکوت و ارامش اون لحظه‌هت رو دیگه نمی‌تونم تو روز داشته باشم در نتیجه سعی می‌کنم هر چند تا قدم مونده رو برم. کتاب‌هام رو بخونم و خب به زور کلاس و اینکه خیلی رو نظم و انضباط کلاس حساسم دو تا فیلم دیدم یکی ساعت‌ها و دیگه 3iron . و دومی عجب فیلمی بود، تقریبا بی‌کلام. بابا چطوری این چیزها به ذهن آدم‌ها می‌رسه. تف تو روحشون.

کتاب خوب خوندم و از خودم راضی‌م. چقد کتاب‌های رده نوجوان خوب هستن. چند تایی رو خوندم و قشنگ زار زدم. هنوزم با آهنگ دختری به نام نل زار می‌زنم. کلا دست به زارم خوبه.

چقد فضای اینستا تباهه. چرا گوگل پلاس جمع شد. آخه این اینستا چیه که رفته تو پاچه‌ی ما نه اون ول می‌کنه نه ما.

سیم‌خاردارها

 خودم رو دو دستی انداختم وسط میدون جنگ. اگر از این میدون در حد یه جنازه‌ای که تونسته خودش رو از سیم‌خاردارها رد کنه هم ازم چیزی موند یعنی به خود سابق‌ترم نزدیک شدم.‌ خلاصه که باید تا تهش برم. 

۱۴۰۴ فروردین ۲۷, چهارشنبه

ذوق

 بعد از سال‌ها دیروز وقتی که اصلا انتظار نداشتم یه نفر با کلماتش قلبم رو گرم کرد. ازم تعریف کرد. فک کن بعد از اون اتفاق دو سال قبل و حمله‌ی لعنتی‌های کثافت بهم و اینکه نتونستم جواب درخوری بهشون بدم و مدت‌ها درد جسمی و روحی رو تحمل کردم یکی دیروز ازم تعریف کردم و منم جلو بقیه بهش گفتم خیلی ذوق کردم. می‌تونستم از این‌که دیده شدم عر بزنم عررر. این‌که همه‌ی این سال‌ها چطور آدم و معاشرت‌های تحمیلی اشتباه من رو مچاله و منزوی کرد بماند. این لحظه خوشحالم. دوباره بی‌خوابی برگشته. 

۱۴۰۴ فروردین ۱۴, پنجشنبه

از حسرت‌ها

 چهارده سال گذشته و من هنوز خواب محل کارم رو می‌بینم. تقریبا همه هستن و من هنوز هم دنبال اینم که بدونم چرا و چی شد که من از کار بیکار شدم. کدوم حروم لقمه‌ای برام پرونده ساخت. و چیزی که هیچ‌وقت اون غم و اندوه رو کمرنگ نکرد این بود که مقصران اصلی اون پرونده در حالی که پرونده‌هاشون باز بود یکی شد نماینده شورای شهر و یکی دیگه هم در هر جایی هر غلطی می‌خواست می‌کرد. فقط پرونده‌ی من بود که زرتی دادگاهش برگزار شد و با حکم تخمی تموم شد ولی زندگی من برلی همیشه از اون ریل خارج شد.

هیچ‌وقت نتونستم باهاش کنار بیام. تو تنهایی خودم بارها گریه کردم، درباره‌اش فکر کردم ولی جای خالی‌ش پر نشده...

۱۴۰۴ فروردین ۱۳, چهارشنبه

نق

 روزها تا به شب برسه بارها مرزهای فروپاشی رو در می‌نوردم و شب هنوز زنده‌ام. بچه مدام می‌گه می‌ترسم، از زمین و زمان و هرچیزی. نتیجه این شده که مثل دم به من چسبیده و همین یک قلم من رو روانی می‌کنه و چقدر باید هی چشمم رو ببندم و نفس عمیق بکشم تا حرقه‌های منجر به فوران‌های آتشفشانی پیش نیاد. 

تازه فهمیدم من آدم روهای روشن و طولانی نیستم دیگه. روزهای روشن طولانی روانم رو به فنا می‌ده. اصلا می‌گم خب چیکار کنم، کجا برم؟ هیچ اندر هیچ.