۱۳۸۹ مهر ۲۴, شنبه

یک روز آرام

اردیبهشت 87 بود که از صورت سنگی و بعدها کت قهوه ای نوشتم.

حالا دو سال گذشته، کمی بیشتر.

سعی کرده بودم فراموش کنم برخی رفتارهایش، حرف ها و...


ولی نع! وقتی دست می گذارند روی بخشی از حافظه که نسبت به بعضی چیزها فوق العاده حساس است همه چیز جلو آدم رژه می رود همه آن روزهای سخت و آن تنهایی ها دوباره بر می گردند! شفاف، واضح و گاها دردناک.

چیزی از یاد نرفته، گم نشده همه چیز جایی تلنبار شده تا به موقع گه بزند به اعصاب نداشته امان.

___________________

امروز جز روزهای آرام و بی دغدغه بود.

استرس برنامه رفتن نداشتم، تمام روز را فرو رفتم تویِ صندلی خودم و آرام و بدون فشار روحی خبرهایی را که لازم بود تلفنی گرفتم و بعد هم بار و بندیلم را بستم! رفتم کیک شکلاتی خریدم، بعد هم با بچه ها ولو شدیم روی چمن ها و فک زدیم با هم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر