۱۳۸۹ مهر ۲۶, دوشنبه

خانه قدیمی/عصر پاییزی و...

شاید سال های میانی دهه 70 بود، عصر یکی از روزهای تابستان.

دعوت شده بودیم خانه یکی از اقوام، فک کنم کسی فوت شده بود و باید برای مجلس ترحیم می رفتیم.

مامان دوست داشت بروم چون خانه ای که قرار بود برویم در محله قدیمی خودشان قرار داشت و می خواست من آنجا را ببینم، محله سنگ سیاه.
توی کوچه ها گم شدیم، تا بالاخره خانه مورد نظر را یافتیم، خانه قدیمی و به قولی خانه پدری.

یک حیاط بزرگ با چند باغچه و درخت های قدیمی و بلند، حوضی در وسط بود و تخت هایی که اطراف چیده شده بودند.

حیاط تازه آب پاشی شده بود و نسیم خنکی می وزید.

داخل ساختمان را به یاد ندارم، آنچه یادم مانده همان فضای دوست داشنی حیاطش بوده، باب دلِ خودم.
امروز با همان تصور با بچه ها رفتم به دیدن خانه ای تاریخی- قدیمی یا یک چیزهایی تو همین مایه ها.

به دلم ننشسته اصلن، شاید توی ذوقم هم خورده باشد!

جدا از شلوغی و پر رفت و آمد بودن کوچه اصلی! حیاطش از نظر من دلگیر بود آن چیزی نبود که در ذهن داشتم از یک خانه قدیمی.

تنها جایی از خانه را که دوست داشتم سقف یکی از اتاق ها بود، زیبا و دوست داشتنی! ویژگی اش این بود که مثلا می شود دراز بکشی وسط آن اتاق، ساعت ها زل بزنی به آن سقف و پرت شوی به عالم هپروت.

ولی دیوارها، رنگشان و نوشته های رویشان تویِ ذوق می زد نمی گذاشت حس خوبی نسبت به آنها داشته باشم.
شاید همه اش به دلیل ذهنیتی بود که از قبل داشته ام و مدام توی ِ ذهنم همه چیز را با ان تجربه دوست داشتنی سال های قبل مقایسه می کردم، نمی دانم!

بوی رنگ حوض هم بدجوری آزار دهنده بود، مخصوصا برای بی جنبه ای مثه من که زرتی سردرش شروع می شود.
تجربه ای بود دیگر، از نوع نچسب ها! تجربه ها جایی به درد خواهند خورد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر