سه سال پیش پنجم آذر شنبه بود. پتوی خاکستری سربازی نکبتی دورم بود و منتظر بودم که اتفاقی بیفتد. از همان صبح کله سحر به دلم افتاده بود امروز خبری میشود.
خانوم نگهبان تا در را باز کرد گفت وسایلت را جمع کن. گفتم آزادم؟ جوابی نداد. (هنوز هم گاهی فک میکنم یک زن که من فقط چشمهایش را میدیدم چقدر میتواند سنگدل و سرد باشد. در برابر زجر و درماندگی یکی از جنس خودش)
خلاصه اینکه آن پیرمرد لاغر و نحیفی که شبها با یکی دیگر شام میآوردند لحظههای آخر بهم گفت این مسیر را که ادامه دهیم پشت در خانواده منتظرت هستند.
اولین بار بعد از آن ده روز وقتی در بازداشتگاه بسته شد و خورشید و آسمون رو دیدم فهمیدم آزادی یعنی چی... چقد دیدن آسمون آبی و لمس نور آفتاب وقتی بدونی قرار نیست برگردی به انفرادی چه لذتی داره. واقعن آدم این چیزا رو نمیتونه درک کنه مگر وقتی به اجبار از دستشون بده.
خدا رو شکر که زود از اون دخمه اومدم بیرون. خدا رو شکر
خدا رو شکر. دیگه لازم نشد کمپوت بگیریم بیایم ملاقات :دی
پاسخحذفاز شوخی گذشته آرزو میکنم که دیگه از این خاطره ها نداشته باشی دوستم.
سلام مامان خانوم
حذفتو هم شروع کن به نوشتن، مثل اون سال ها...بذار دور هم کمی خوش باشیم:)