چن روز پیش که خانوم میم برایم گذاشت و بهم گفت که منتظر دومیبن فرزندش است خیلی خوشحال شدم. بعد فکر کردم به سابقه دوستیمان. اوووف الان یادم آمد که نه سال پیش کمی زودتر از این روزها وبلاگم را در بلاگفا ساختم و خانوم میم جان جز اولین دوستها و ماندگارترین آنها شد.
گاهی وقتها که بهعدد در سالها فکر میکنم حالم بد میشود درستش این است که بگویم عددها ترسآور شدهاند.
خدایا نه سال از روز اولی که وبلاگ نوشتم گذشته. هشت سال از روز اولی که رفتم توی دفتر کار فلان، هفت سال از فلان خبر...
وای، وای، وای که الان یادم افتاد اردیبهشت بود که رفتم سرکار، هشت سال قبل و فقط حدود چهار سال کار کردم...
زمان چقد افسارگسیخته پیش میرود گاهی به خودم نهیب میزنم که به تاریخها فک نکن و سریع از روی آنها بگذر ولی مگر میشود...
گاهی وقتها که بهعدد در سالها فکر میکنم حالم بد میشود درستش این است که بگویم عددها ترسآور شدهاند.
خدایا نه سال از روز اولی که وبلاگ نوشتم گذشته. هشت سال از روز اولی که رفتم توی دفتر کار فلان، هفت سال از فلان خبر...
وای، وای، وای که الان یادم افتاد اردیبهشت بود که رفتم سرکار، هشت سال قبل و فقط حدود چهار سال کار کردم...
زمان چقد افسارگسیخته پیش میرود گاهی به خودم نهیب میزنم که به تاریخها فک نکن و سریع از روی آنها بگذر ولی مگر میشود...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر