۱۳۹۵ تیر ۱۵, سه‌شنبه

بنظرم مجموعه‌ای از بدترین و بی‌ربط‌ترین آدم‌های ممکن دور و برم هستن و این خیلی آزاردهنده است. هر چند همه سعی‌م رو می‌کنم که نبینمشون و فاصله مطمن رو باهاشون حفظ کنم ولی اغلب در همون دیدار چن لحظه‌ای هم انقد مهارت دارن که زهرشون رو بریزن. چرا مدام میام اینجا و غر میب‌زنم؟ چون نمی‌تونم درباره این درد بزرگ با کسی صحبت کنم چون آدم‌هایی که دوست دارم شسنونده من باشم از من و شرایطی که من دارم خیلی دور هستند و در ضمن هر کدوم مشکلات شخصی خودشون رو دارن و دوست ندارم ناراحتی من هم به گرفتاری‌ها و دغدغه‌های فکری‌شسون اضافه بشه. دفیقن باید خودم به تنهایی گلیم‌م رو از آب بکشم بیرون. حالا می‌فهمم این مدت چقد او اذیت شده و سختی کشیده...فرق الان با گذشته برا او اینه که الان یه نفر رو در کنار خودش داره که دقیقن می‌فهمه و درد رفته تو پوست و خونش...
دارم فک می‌کنم از قبل یه اتفاق‌هایی تو مملکت ما یه سری آدم‌ها به کجا رسیدن و پاشون به چه جاهایی باز شده. آدم‌هایی که از شعور اجتماعی هیچ بویی نبردن، آدم‌هایی که هنوز فکرشون واقعن رشد نکرده آدم‌هایی که از خوب یا بد روزگار دری به تخته خورده و از یه جای کوچیک پرت شدن وسط یه دنیای خیلی بزرگ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر