۱۳۹۵ شهریور ۱, دوشنبه

دلتنگ خانواده

یکی دو روز قبل هوا ابری بود و حتی چند ساعتی بارون به شدت بارید. این بارون اونم بعد از چند هفته هوای آفتابی خیلی چسبید. گاهی دلم برای بارون تنگ میشه ولی وقتی روزها و هفته ها مدام بارون بباره اون وقت هست که دوباره حسرت لحظه ای آفتاب رو می خورم.
دیروز عصر که بارون بد اومد و پنجره باز بود و نسیم خنکی می وزید یادم افتادم به محله ای که مادربزرگم اونجا زندگی میکرد. برای هزارمین بار دلم براش تنگ شد. برای همه عصرهای بهار و تابستون که می رفتیم سمت خونه اش و اون توی حیاط نشسته بود و منتظر بود...
هر بار بهش فک میکنم محال اشک نریزم، از بس خوب بود و قدرش رو ندونستم. انقدر که بعد رفتنش دیدم چقد بودنش نعمت  بوده و جای خالیش عمیقه. چقد پاک و زلال ما رو دوست داشت و نگرانمون بود. چقد از خوشحالی ما ذوق زده می شد و چقدر ما ازش دوریم. حالم وقتی بیشتر بد میشه که یادم یماد چقد از خانواده ام دورم. چقد از مامان و بابام...چقدر دورم از نوازش و محبت بی پیایان مامانم و چقد دلم پر میزنه برای دیدنش...دلتنگی خری است که گاهی با لگدهای بی جایش تمام زندگی ات را زیرو رو می کند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر