۱۳۹۵ شهریور ۲۶, جمعه

درد و دل

دربی شروع شده و از شدت استرس ترجیح می دم بشینم اینجا پشت میزنم و وبلاگم ور به روز کنم.
بعد مدت ها بالاخره دو شب پیش رفتیم پیش یه نفر که مثل خودمون از این جماعت زخم خورده بود و تا ساعت دو صبح حرف زدیم. آدم ها تو غربت حتی وقتی بیش از یک نفر هم باشن باز یه وقتایی تنهایی رو تا مغز استخون درک میکنن. وقتایی که بهشون ظلم می شه یا تحقیر میشن و نیاز دارن یه نفر سومی به حرفاشون گوش بده. یه وقتایی اینکه من مدام بگم و اون بشونه یا برعکس، دیگه دردی از ما درمون نمی کنه و لازمه حتمن نفر سومی باشه که گوش بده به ما. همدردی و همراهی کنه تا آروم بگیریم. البته هر کسی نمی تونه اون نفر سوم باشه. نفر سوم تو این شرایط باید کسی باشه که خودش هم این جماعت رو بشناسه و از خلق و خو و عادت هاشون آگاه.
هرگز و هرگز فک نمی کردم تو یه گوشه از دنیا که آدم ها با هزار بدبختی و گرفتاری و همراه با دلتنگی و مسایل احساسی و عاطفی فراوان دارن روزهاشون رو به شب می رسونن افرادی پیدا بشن که به یه قدم به جلو رفتن شما، یه لبخند رو لب شما و هر پیشرفتی به شدت حسادت میکنن و انقد تنگ نظر هستن که برای خراب کردن روحیه شما و بد جلوه دادنتون در مقابل دیگران شروع به خاله زنک بازی میکنن.
فک میکردم ما با آدم های اشتباهی آَشنا شدیم که البته یه بخشی اش همینه ولی فهمیدیم کم و بیش در شهرهای دیگه هم بچه ها با همین مشکل بزرگ در معاشرت با هموطنان رو به رو هستن!!!
حالا از اون همه حرف زدن دو روز گذشته و احساس میکنم حالم نسبت به قبل بهتره، ذهنم کمتر درگیر حرفاشون و کاراشون هست و باید تلاش کنم ذهنم رو کلن ازشون پاک کنم چون به این آرامش و ثبات خیلی نیاز دارم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر