ساعت پنج صبحه. چن تا پرنده بیرون در حال چهچه زدن. هوا روشنه ونسیم خنکی میوزه. یه نیمساعت تو رختخواب برا خودم و دلم و حالم گریه کردم. به دیروز بعدازظهر که فک میکنم حالم بدتر میشه. الان بگن چه آرزویی داری میگم برم پیش خانوادهام شده برا یه هفته فقط بخورم و بخوابم و اونا مراقبم باشن. خب آرزو بر جوانان عیب نیست. هر جور بود خودم رو از رختخواب کشیدم بیرون آب زدم به صورتم چقد خنک و تازه. حالم چن درجه بهتر شد. دو رکعت نماز صبح خوندم٬ انگار بعد از اون گریهها لازم بود بخونم.
میگذره...
میگذره...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر