یک زمانی فکر میکردم سی سالگی خیلی سن خاصبه و اون موقع باید آدم به همه چی رسیده باشه، شغل خوب، زندگی خوب و ثبات در زندگی.
ولی من در ۲۹ سالگی همه چیزهایی رو که دوست داشتم و با تلاش به دست آوردم از دست دادم. و سی سالگی با اندوه و غصه، سرخوردگی و نا امیدی شروع شد. تا چند سال بعد هم همه چیز زندگیم در حالت تعلیق بود و اله.
حالا در ۳۶ سالگی پسر دوماهای دارم که استرس و مسوولیت بزرگ کردن وتربیتش همیشه با من خواهد بود. از خانوادهام دورم و نمیتونم محیط جدید رو قبول کنم و مدام در فکر برگشتم. هر بار به پدر و مادرم وتنهاییشون فکر میکنم پر از حس عذاب وجدان و غم میشم و همین باعث میشه هیچ وقت از ته دل خوشحال و شاد نباشم.
زندگی خیلی پیچیده، غیرقابل پیشبینی و سرتقه.
ولی من در ۲۹ سالگی همه چیزهایی رو که دوست داشتم و با تلاش به دست آوردم از دست دادم. و سی سالگی با اندوه و غصه، سرخوردگی و نا امیدی شروع شد. تا چند سال بعد هم همه چیز زندگیم در حالت تعلیق بود و اله.
حالا در ۳۶ سالگی پسر دوماهای دارم که استرس و مسوولیت بزرگ کردن وتربیتش همیشه با من خواهد بود. از خانوادهام دورم و نمیتونم محیط جدید رو قبول کنم و مدام در فکر برگشتم. هر بار به پدر و مادرم وتنهاییشون فکر میکنم پر از حس عذاب وجدان و غم میشم و همین باعث میشه هیچ وقت از ته دل خوشحال و شاد نباشم.
زندگی خیلی پیچیده، غیرقابل پیشبینی و سرتقه.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر