تنها کارهای مفیدم که تازه بعد از هشت یا نه شب انجام میدهم.ورزش نیمساعت و چند دقیقهای کتاب خواندن برای فرار از همهچیز. اگر این دو تا نبود حتما بهگای سگ رفته بودم هر چند الان هم تا حدودی رفتهان ولی صد در صد نشده.
گاهی آدمیزاد موجود وحشتناکی میشه. تجربهی این سالها خیلی دردناک و تلخه. تازه یکی دو هفتهاس ابعاد جدیدتری از این تلخی داره رو میشه که بسیار هم زجرآور، تهوعآور و یهجوریه که در قالب کلمه نمیگنجه. انقدر نشخوار ذهنی داشتم که گاهی دلم میخواد کلهم رو بکنم بذارم کنار یا اصلا یه ماده قوی تمیزکننده بریزم داخلش و از شر این کثافتها رها بشم ولی شدنی نیست.
تازه مدام هم باید با خودم تکرار کنم که دهنت رو ببند، کسی نزدیکت نیس. اگه یه وقت طوریت بشه چی؟ پس دهنت رو ببند. ایت دهن بستته خیلی سخته، اینکه کوه حرف باشی ولی مجبور به سکوت بشی. امیدوارم یه روزی باشه که فقط بتونم در امنیت کامل همه حرفهام رو بزنم. همه رنجهام رو همه آزارهایی رو که دیدم بلند بلند بگم و اون چهره آروم و مودب ساختگیش، اون چهره شارلاتانش رسوا بشه. واقعا باید از آدمهایی که میافتن تو کثافت سیاست دوری کرد. اصلا کلاه آدم هم افتاد سمتشون باید رها کرد و رفت. تو عمرم این همه دورویی، دورنگی، تظاهر و دروغ رو با هم یه جا ندیده بودم.