۱۴۰۴ شهریور ۲۱, جمعه

شب‌بیداری

 ساعت ۱۷دقیقه بامداده. اژدهای کوچک مشغول دهن‌شرویس کردنه. الان عشقش کشیده بیدار بشه و بچرخه وسط دست و پا و رخت‌خواب و پتوها. همزمان تیکه بیسکوییتی هم میل کنه و با قدرت برینه به خوابم. الان هم زد رو دستم که به جای سر کردن تو گوشی تیکه دوم بیسکوییت رو بده بیاد. خلاصه که شب دراز است...

۱۴۰۴ شهریور ۲۰, پنجشنبه

عصر تخمی پنجشنبه

 دیروز صبح صدای اژدهای بزرگ تغییر کرده بود و خب سرناخورده بود. چند ساعت بعد اومد گفت ببین صدام خوب شده بستنی بده بخورم! شب دوباره گریه و زاری که بستنی می‌خوام. امروز ظهر از مدرسه برگشت و گفت ببین من که اصلا مریض نیستم بستنی بده بخورم! عصر دوباره بستنی، تمام زندگی‌ش بستنی‌ه! همه راه‌ها به بستنی ختم می‌شه.ظهر علایم سرماخوردگی رسید به اژدهای کوچک...بعد وسط مریضی هر دو اژدها و کلافگی از هیچی نخوردن اژدهای بزرگ آیدا را خوندم و بعد دوباره برای بار نمی‌دانم چندم "غمت اتوبان کرج را می‌بست" و بعد ۹۲ کامنت زیرش و حالا بلند شدم برای پختن ماکارونی...

۱۴۰۴ شهریور ۱۷, دوشنبه

یوم النکبت

 اژدهای کوچک مثل کنه به من چسبیده، حتی اگر به سرعت نور بپرم تو دستشویی اون با سرعت فوق نور خودش رو می‌رسونه. جیغ و جیغ و جیغ. گاهی فقط می‌خوام هیچ صدایی نشنوم. مطمئنم پرده گوشم آسیب دیده، قبل‌تر دکتر گفته بود آسیب دیده و فقط نباید بذاری بدتر شه. امروز جلو چشمم و در کسری از ثانیه اژدهای کوچک از صندلی غذاخوری پرت شد پایین. هیچ تصویری از لحظه‌ای که از اون پایین کشیدمش بیرون و بغلش کردم تو ذهنم نیست...چطور افتاد؟ چی شد؟ بعد فلبم تیر می‌کشید. نمی‌خواستم هیچ صدایی بشنوم، قیافه هیچکی رو ببینم. بعد گفتم مکنه سکته قلبی کردم. بعد دوباره یه رگ‌هایی تو بدنم دچار گیر و گور و درد شدن. بعد به مردن فک کردم. خیلی ترسیدم، گریه‌م گرفت. بعد کلی غصه خوردم، از خونه زدیم بیرون. برگشتیم، یکساعت گیر خواب بچه بودم، دوباره تلاش می‌کرد از

کنار تخت وایسه و هر لحظه خم می‌شد به طرف افتادن. تنام شیره جونم کشیده شده، رفتم زیر دوش...به مرگ فک کردم، ترسیدم. اومدم دراز کشیدم و دارم می‌نویسم. 

۱۴۰۴ شهریور ۱۲, چهارشنبه

روز دوم مدرسه

 روز دوم مدرسه بود. هوا خنک و نیمه‌ ابری. ظرف‌های نکبتی رو شستم، ناهار هم درست نکردم به جاش کارهای عقب‌مونده رو انجام دادم. بعدازظهر هم کلاسم رو رفتم. بعدتر کتاب دختران ماه رو تموم کردم و هر جوری که بود با غلبه بر جاذبه ورزش کردم. یعنی جوری شیره‌ ونودم رو می‌کشن که برای بیهوشی لحظه‌شماری می‌کنم ولی هر جور بود بیدار موندم به کارهام برسم. کاش صبح زود بیدار شم و بتونم کارهام رو برسونم به یه نقطه‌‌ای که حداقل بار ذهنی برام نداشته باشه.

۱۴۰۴ شهریور ۱۰, دوشنبه

روز اول مدرسه

 امروز روز اول مدرسه بود. خوب و مفید گذشت. بجه بهم گفت برگشتن خونه ازت می‌پرسم چه‌کارهایی کردی. گفتن باشه. تو راه برگشت ازم پرسید؟ گفتم صبح داشتم ظرف‌ها رو می‌شستم و غذا می‌پختم. حتی فرصت نکردم لباس عوض کنم و با همون‌ها اومدم دنبالت. گفت چقدر کم کار کردی! من بازی کردم، حرف زدم، گفتم پرچم‌ها رو دوست دارم حتی اتقد وقت نداشتم که ساندویچ‌م رو بخورم چون نمی‌تونستم هم بخورم و هم بازی کنم. 

۱۴۰۴ شهریور ۸, شنبه

دو اژدها

 اخرین شنبه تعطیلات تابستانی است. اژدهای بزرگ اتقدر حرف زد که اژدهای کوچک را بیدار کرد. حالا اژدهای بزرگ در حال دیدن خواب هفت پادشاه است و من و اژدهای کوچک در حال گرفتن کشتی‌کج برای خوابیدن!

در حالی که فک می‌کنم بعد از این همه تلاش برای خواباندنش به خواب رفته زرتی مثل فنر از جا کنده می‌شود و بیلاخ را حواله‌ام می‌کند. خسته، داغون و له‌ام.

۱۴۰۴ شهریور ۷, جمعه

صبح جمعه

 صبح جمعه‌اس. ساعت پنج بیدار شدم.‌چون بچه بیدار شده بود و تو تاریکی راه افتاده بود. چرا؟ چون ریده بود به خودش و باید عوض می‌شد.

به همین راحتی ریده شد به خوابم. امتحان عربی رو هم دادیم. اصلا نمی‌فهمم چرا چنین درسی رو باید بگذرونیم، مزخرف خالص بود. استادش از خود درس مزخرف‌تر. تا امتحان بعدی وقت زیاده. ولی کاررعقب‌مونده هم زیاد دارم. کاش فرصت بشه عقب‌مونده‌ها رو جمع و جور کنم.