۱۴۰۴ مهر ۲۵, جمعه

سکوت اجباری

 تنها کارهای مفیدم که تازه بعد از هشت یا نه شب انجام می‌دهم.‌ورزش نیمساعت و چند دقیقه‌ای کتاب خواندن برای فرار از همه‌چیز. اگر این دو تا نبود حتما به‌گای سگ رفته بودم هر چند الان هم تا حدودی رفته‌ان ولی صد در صد نشده.

گاهی آدمیزاد موجود وحشتناکی می‌شه. تجربه‌ی این سال‌ها خیلی دردناک و تلخه. تازه یکی دو هفته‌اس ابعاد جدیدتری از این تلخی داره رو می‌شه که بسیار هم زجرآور، تهوع‌آور و یه‌جوریه که در قالب کلمه نمی‌گنجه. انقدر نشخوار ذهنی داشتم که گاهی دلم می‌خواد کله‌م رو بکنم بذارم کنار یا اصلا یه ماده قوی تمیزکننده بریزم داخلش و از شر این کثافت‌ها رها بشم ولی شدنی نیست.

تازه مدام هم باید با خودم تکرار کنم که دهنت رو ببند، کسی نزدیکت نیس. اگه یه وقت طوریت بشه چی؟ پس دهنت رو ببند. ایت دهن بستته خیلی سخته، این‌که کوه حرف باشی ولی مجبور به سکوت بشی. امیدوارم یه روزی باشه که فقط بتونم در امنیت کامل همه حرف‌هام رو بزنم. همه رنج‌هام رو همه آزارهایی رو که دیدم بلند بلند بگم و اون چهره‌ آروم و مودب ساختگی‌ش، اون چهره شارلاتان‌ش رسوا بشه. واقعا باید از آدم‌هایی که می‌افتن تو کثافت سیاست دوری کرد. اصلا کلاه آدم‌ هم افتاد سمتشون باید رها کرد و رفت. تو عمرم این همه دورویی، دورنگی، تظاهر و دروغ رو با هم یه جا ندیده بودم.

۱۴۰۴ مهر ۱۶, چهارشنبه

فرار

 زندگی با دو موجود زنده نسبتا زبان‌نفهم پوست‌کلفت و صبر ایوب می‌خواهد فلذا در حال به‌فنا رفتنم. چیزکی نوشته‌ام و امیدوارم به نتیجه برسد.

خسته‌ام، خیلی خیلی خسته. بیشتر روزها به فرار فکر می‌کنم ودر لحظه‌های فروپاشی بلند بلند از اینکا جایی ندارم برای فرار کردن حرف می‌زنم و خب کسی هم به جاییش نیست.

۱۴۰۴ شهریور ۲۷, پنجشنبه

دلتنگی به‌وقت مریضی

 ساعت از یک گذشته و من حدود سه چهار ساعتی زیر پتوی کت و کلفت داشتم سگ‌لرز می‌زدم از سرما. تمام بدنم درد می‌کند. دلم می‌خواست مامان بابا یکی از خانواده کنارم بود که فقط می‌آمد کنار پتو می‌گفت من هستم، خوب می‌شی.

به بچه می‌گم دلم برای مامان و بابام تنگه می‌خوام برم پیششون، می‌گه خیلی دورن بیا بهشون زنگ بزن. می‌گم نه می‌خوام بغلشون کنم می‌گه خب تصویرشون رو می‌بینی...هییی خیلی دلتنگم. امروز یعنی در اصل دیروز درگیر یک حاشیه تخمی شدیم، چند نفر؟ اعضای یک کلاس ۱۹ نفره. کسی که تا همین هفته پیش مدام قربان صدقه معلم می‌رفت با یک پست تلگرامی که اصلا خطاب به او هم نوشته نشده بود دهان باز کرد و...هنوز باورم نمی‌شه و ترجیح می.دم فاصله‌ی ایمنی رو با همه رعایت کنم و اصلا از هر چی الی جون که به سمتم پرتاب می‌شه چهار نعل فرار می‌کنم.

۱۴۰۴ شهریور ۲۵, سه‌شنبه

کثافت محض

 دراز کشیده‌ام کف هال. افتاب بی‌رمق روزهای آخر تابستان افتاده روی مبل. بچه با خرخر کنارم خوابیده. خودم مریضم و فرصت بهبود ندارم. خسته، کلافه، ناامید و فحشی‌ام. در عین حال که دلم می‌خواد فقط داد بزنم و فحش بدم دلم هم می‌خواد پتو رو بکشم رو سرم و کاسه‌ی مغزم از همه چیز خالی باشه و فقط بکپم. 

سه تا امتحان انجمن پشت سر هم بود. یعنی هر هفته سه روز و هر روز دو تا یک ساعت و نیم کلاس برگزار می‌شد و پنجشنبه هم امتحان. باید یک متن رو هم ویرایش رایانه‌ای انجمن می‌دادیم. از استایل‌بندی تا سرصفحه و الخ. خواهش کردیم که فرصت بدهند و داریم با این وضع کلاس و امتحان سرویس می‌شویم. گفتند رسیدگی می‌شود و روز بعد اعلام شد نه‌خیر. همه چیز طبق برنامه‌ی قبلی پیش می‌رود. 

سه هفته پشت سر هم پنجشنبه امتحان دادیم و روز شنبه ۱۸ مرداد هم تحویل پروژه. اول گفتن اواسط شهریور نمره رو اعلام می‌کنن، بعد گفتن اطلاع‌رسانی می‌شه. امروز پیام دادم و گفتن آخر شهریور. نمره به تخمم. چیزی که آزادهنده است اینه که ما رو تحت فشار و استرس گذاشتن ولی بیش از یک ماه گذشته و نمره اعلام نمی‌شه. هر بار هم یه حرفی می‌زنن. بعد تازه ابن یه انجمن صنفی‌ه که مثلا ما ۱۰۰ نفر شاید هم کمتر پول دادیم و داریم دوره رو می‌گذرونیم. تو هیچ شرایطی جوابگوی ما نبودن، هیچ همکاری نکردن ولی هر وقت خواستن ما رو تحت فشار قرار دادن. بعد همه هم می‌نالن که بالادستی فلان و بیساره. اخه خود شما چه گهی هستی؟ خودت داری زورت رو یر کی خالی می‌کنی؟ به کدوم حرف گوش می‌دی؟ پولت رو گرفتی  زورت رو هم خالی می‌کتی سر ما بعد هم فحش می‌دی به بالا و بالاتر.

۱۴۰۴ شهریور ۲۱, جمعه

شب‌بیداری

 ساعت ۱۷دقیقه بامداده. اژدهای کوچک مشغول دهن‌شرویس کردنه. الان عشقش کشیده بیدار بشه و بچرخه وسط دست و پا و رخت‌خواب و پتوها. همزمان تیکه بیسکوییتی هم میل کنه و با قدرت برینه به خوابم. الان هم زد رو دستم که به جای سر کردن تو گوشی تیکه دوم بیسکوییت رو بده بیاد. خلاصه که شب دراز است...

۱۴۰۴ شهریور ۲۰, پنجشنبه

عصر تخمی پنجشنبه

 دیروز صبح صدای اژدهای بزرگ تغییر کرده بود و خب سرناخورده بود. چند ساعت بعد اومد گفت ببین صدام خوب شده بستنی بده بخورم! شب دوباره گریه و زاری که بستنی می‌خوام. امروز ظهر از مدرسه برگشت و گفت ببین من که اصلا مریض نیستم بستنی بده بخورم! عصر دوباره بستنی، تمام زندگی‌ش بستنی‌ه! همه راه‌ها به بستنی ختم می‌شه.ظهر علایم سرماخوردگی رسید به اژدهای کوچک...بعد وسط مریضی هر دو اژدها و کلافگی از هیچی نخوردن اژدهای بزرگ آیدا را خوندم و بعد دوباره برای بار نمی‌دانم چندم "غمت اتوبان کرج را می‌بست" و بعد ۹۲ کامنت زیرش و حالا بلند شدم برای پختن ماکارونی...

۱۴۰۴ شهریور ۱۷, دوشنبه

یوم النکبت

 اژدهای کوچک مثل کنه به من چسبیده، حتی اگر به سرعت نور بپرم تو دستشویی اون با سرعت فوق نور خودش رو می‌رسونه. جیغ و جیغ و جیغ. گاهی فقط می‌خوام هیچ صدایی نشنوم. مطمئنم پرده گوشم آسیب دیده، قبل‌تر دکتر گفته بود آسیب دیده و فقط نباید بذاری بدتر شه. امروز جلو چشمم و در کسری از ثانیه اژدهای کوچک از صندلی غذاخوری پرت شد پایین. هیچ تصویری از لحظه‌ای که از اون پایین کشیدمش بیرون و بغلش کردم تو ذهنم نیست...چطور افتاد؟ چی شد؟ بعد فلبم تیر می‌کشید. نمی‌خواستم هیچ صدایی بشنوم، قیافه هیچکی رو ببینم. بعد گفتم مکنه سکته قلبی کردم. بعد دوباره یه رگ‌هایی تو بدنم دچار گیر و گور و درد شدن. بعد به مردن فک کردم. خیلی ترسیدم، گریه‌م گرفت. بعد کلی غصه خوردم، از خونه زدیم بیرون. برگشتیم، یکساعت گیر خواب بچه بودم، دوباره تلاش می‌کرد از

کنار تخت وایسه و هر لحظه خم می‌شد به طرف افتادن. تنام شیره جونم کشیده شده، رفتم زیر دوش...به مرگ فک کردم، ترسیدم. اومدم دراز کشیدم و دارم می‌نویسم.