اژدهای کوچک مثل کنه به من چسبیده، حتی اگر به سرعت نور بپرم تو دستشویی اون با سرعت فوق نور خودش رو میرسونه. جیغ و جیغ و جیغ. گاهی فقط میخوام هیچ صدایی نشنوم. مطمئنم پرده گوشم آسیب دیده، قبلتر دکتر گفته بود آسیب دیده و فقط نباید بذاری بدتر شه. امروز جلو چشمم و در کسری از ثانیه اژدهای کوچک از صندلی غذاخوری پرت شد پایین. هیچ تصویری از لحظهای که از اون پایین کشیدمش بیرون و بغلش کردم تو ذهنم نیست...چطور افتاد؟ چی شد؟ بعد فلبم تیر میکشید. نمیخواستم هیچ صدایی بشنوم، قیافه هیچکی رو ببینم. بعد گفتم مکنه سکته قلبی کردم. بعد دوباره یه رگهایی تو بدنم دچار گیر و گور و درد شدن. بعد به مردن فک کردم. خیلی ترسیدم، گریهم گرفت. بعد کلی غصه خوردم، از خونه زدیم بیرون. برگشتیم، یکساعت گیر خواب بچه بودم، دوباره تلاش میکرد از
کنار تخت وایسه و هر لحظه خم میشد به طرف افتادن. تنام شیره جونم کشیده شده، رفتم زیر دوش...به مرگ فک کردم، ترسیدم. اومدم دراز کشیدم و دارم مینویسم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر