۱۴۰۴ شهریور ۲۰, پنجشنبه

عصر تخمی پنجشنبه

 دیروز صبح صدای اژدهای بزرگ تغییر کرده بود و خب سرناخورده بود. چند ساعت بعد اومد گفت ببین صدام خوب شده بستنی بده بخورم! شب دوباره گریه و زاری که بستنی می‌خوام. امروز ظهر از مدرسه برگشت و گفت ببین من که اصلا مریض نیستم بستنی بده بخورم! عصر دوباره بستنی، تمام زندگی‌ش بستنی‌ه! همه راه‌ها به بستنی ختم می‌شه.ظهر علایم سرماخوردگی رسید به اژدهای کوچک...بعد وسط مریضی هر دو اژدها و کلافگی از هیچی نخوردن اژدهای بزرگ آیدا را خوندم و بعد دوباره برای بار نمی‌دانم چندم "غمت اتوبان کرج را می‌بست" و بعد ۹۲ کامنت زیرش و حالا بلند شدم برای پختن ماکارونی...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر