میدانی انگار اصلن دیگر درد را حس نمیکنم، انگار دیگر سنگینی حرفها آزارم نمیدهد.
بیش از یکسال است که ناگهان احساس میکنم مهرههای کمرم از هم باز میشود و دیگر هیچ دردی را احساس نمیکنم، انگار بند بند وجودم به گوشهای پرت میشود.
اولین بار به گمانم این احساس را مرداد ۸۸ داشتم.
اولش که ٱن حرفها را شنیدم قلبم تیر کشید؛ برای دقایقی احساس کردم یک سمت از بدنم فلج شد، او داشت به حرفهایش ادامه میداد ولی من دیگر در آن فضا نبودم.
حسی وجودم را فرا گرفته بود که انگار هم درد بود و هم نبود! برای دقایقی قادر به حرکت انگشتانم نبودم.
بعد از آن بود که این حس هم شد رفیق شفیقام، در کنار سردردهای سگی که دیگر گریزی از آنها نیست.
امروز هم وقتی جناب داشت حرف میزد همین حس را داشتم. برای لحظهای دوباره مهرههای کمرم از هم باز شدند! گویی بند بند وجودم به گوشهای پرت شد.
روزگار بدی را میگذرانم. نمیدانم چه خواهد شد ولی روسیاهی برای کسانی میماند که "منیت" تمام وجودشان را گرفته است.
از دیکتاتوری چهزاده خواهد شد، جز کینه، خشم و نفرت؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر