۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۰, سه‌شنبه

دل نوشته

گفتم یک ماه می‌روم برای دلم کار می‌کنم، برای دلی که گاهی به وسعت تمام این عالم می‌گیرد و گاهی، فقط گاهی زیاد از حد گنده می‌شود؟!!
رفته بودم برای دلم کار کنم، جایی که بر اساس هیچ منطقی در جغرافیای اعتقادات و باور‌هایم محلی از اعراب نداشت.
ولی من رفته بودم برای دلم کار کنم، برای بخشی از دلم که آن روز‌ها عجیب زخمی بود و دردمند.
منِ عاصی، منِ سرگردان، من مدام در حال اعتراض یک ماه جایی بودم که از‌‌‌ همان روز اول پشیمان شدم، از بودن در آن فضا.
ولی در تمام این روز‌ها نیرویی مرا نگه می‌داشت، برای بودن، برای کار کردن و برای تحمل کردن.
اوایل شاید فقط خودشان بودند ولی بعد‌تر وقتی دخترک را می‌دیدیم، وقتی سید را هروله کنان میان راهرو و اتاق‌ها و تو را سر به زیر، گاهی دوربین به دست و‌گاه پشت سیستم دیگر بهانه‌ای برای رفتن نداشتم.
چند باری داشتم بی‌خیال می‌شدم ولی نشد، این اواخر هم بیشتر نشد که نباشم.
سختی زیاد بود، دری که مدام بهم می‌خورد، نگاه‌های کج و معوجی که نثارم می‌شد، آرامشی که نبود، فطعی مدام برق و نت و...
ولی یک روز آمد یک روز خوب، خیلی خوب در میان انبوهی از خستگی‌ها، نا‌امیدی‌ها شاید و در میان همه آن بی‌توجهی‌ها و دیده نشدن‌ها.
سایت باز شد، فونت‌ها مرتب بود، عکس‌ها چه خوب جا گرفته بود در کنار خبر‌ها! در حجم کوچک ان اتاق جا نمی‌گرفتم از خوشحالی، از شادی، اینکه کار‌هایمان نتیجه داده برای دل‌های خودمان حداقل.
من‌‌ همان الی همیشه حساس ِغرغرو! که همیشه منتظر بود دیگران روی کارش نظر بدهند، که مدام درباره کار صحبت کند، که ایده‌هایش را بدهد و نظر دیگران را هم بداند، هی بگویید خوب است بد است باید در موردش حرف زد و بحث کرد یکهو خودم را وسط جماعتی دیدم که دنیایشان متفاوت از دنیای من بود، معنای استرس‌ها، معنای زود باشید، معنای وقت نداریم، معنای نظارت معنای نظرتو بگو غریب بود غریب.
اوایل سخت بود سخت‌تر هم شد، چارچوب کار مشخص نبود هی آزمون و خطا بود و کسی نبود که بگوید دقیقا چه می‌خواهند و ما چه کنیم.
هی باید بخشی از استرس را نشان می‌دادی شاید تکانی بخوردند و بخش دیگری را هم پنهان می‌کردی.
همیشه انتظار داشتم کسی بیاید نظری بدهد، بگوید کاش این طور می‌کردی! اینطوری بهتر است بپرسد چرا؟ بگوید چیکار کردی و...
انقدر حاشیه و کارهای فرعی بود انقدر قطعی نت و برق بود که گاهی یک چایی هم سهم صبح تا شبمان نمی‌شد
ولی یک چیزی بود که همه این روز‌ها نگه‌ام داشت.
بچه‌ها، گاهی نگاه‌شان می‌کردم از خودم بدم می‌آمد از همه غر‌ها و نق‌هایی که می‌زدم.
دخترک را می‌دیدم بدون اینک دیگر بگوید بیا کمک‌ام نشسته کارهای رصدی را انجام داده، سید مدام در حال رفت و آمد است، مدام در کلنجار با این در برای بسته و باز بودن!
و تو که باید گروه شنگولی را جمع و جور کنی که اگر آن‌ها را به حال خود می‌گذاشتی حتی یادشان می‌رفت برگردند دفتر.
باید خودت دوربین را بر دست می‌گرفتی، مبادا شب فیلم‌ها را ببینیم در حالی که صدایی از اعماق چاه می‌آید یا دوباره تصویری از قالی و داربست در قاب دوربین جا گرفته و به نگاه‌های خسته ما دهن کجی می‌کند.
اوایل از دستت ناراحت بودم، یک بار هم به آقای بزرگ‌تر گفتم که کار جدی است! داریم زمان را از دست می‌دهیم بگویید بچه‌ها خودشان را جمع کنند و فردا بود که عکس‌ها بهتر شده بودند با کیفیت‌تر و من لبخند می‌زدم که می‌شود امیدوار بود.
شب نشسته بودیم پای عکس‌ها؛ معلوم بود وقت گذاشتی، همه تلاشت را کرده‌ای. زاویه عکس‌ها و کیفیتشان بهتر شده بود.
هر روز که می‌گذشت -حداقل از نظر من- اینطور بود که ما حالا برای خوشحالی دل همدیگر هم که شده داریم به اندک داشته‌هایمان فکر می‌کنیم نه به انبوهی از نداشته‌ها.
همین من که شب‌ها ساعت ۹ خواب بودم، حالا چند هفته‌ای بود که از صبح تا ۱۱ تا ۱۲ شب سر کار بودم، خستگی زمانی سراغم می‌ آمد که‌گاه و بی‌گاه از دفترمان جفت پا می‌آمدند روی اعصابم، مدام با تماس‌های غیر ضروری و خواسته‌های مسخره حواسم را پرت می‌کردند.
خستگی زمانی بود که یک نفر با خساه نباشیدهای الکی‌اش با‌‌‌ همان زبان ریختن‌های همیشگی‌اش، می‌آمد و شروع می‌کرد به حرف زدن! زل می‌زد توی چشم‌هایم و دوباره دروغ و دوباره تظاهر.
یادم می‌‌آید آن شب‌هایی که خسته از کار بودیم، یکی چایی دم می‌کرد دور هم می‌خوردیم و من دوباره زنده می‌شدم و دلم می‌خواست دوباره بمانم و بمانیم، بمانم در کنار هم و با هم کار کنیم.
بدم می‌آمد؛ متنفر بودم از بستن مداوم در، از این تظاهر، از این قدیس بازی‌های مضحک از اینکه خیلی از ما هیچ وقت آن چیزی نیستیم که نشان می‌دهیم ولی نباید این صورتک؛ این نقاب تظاهر بیفتد مبادا که...
شب بود از آن شب‌ها که دلم نمی‌دانم چقدر گرفته بود، عکس‌ها داشت جلو و عقب می‌شد ولی من در آنی از گذشته گرفتار بودم.
انگار داشتم در آن سکوت بی‌انتهای شب و در آرامشی که موج می‌زد صدای خنده بچه‌ها را می‌شنیدم؛ صدای شعار‌ها؛ رنگ سبز دست بند‌ها را می‌دیدم و بغضی که به سنگینی همه آن روز‌ها خودش را به گلوبم دوخته بود.
توان حرف زدن نداشتم حتی توانی برای تغییر نگاهم، شروع کردم به حرف زدن! غم صابر هنوز بود هنوز این غم تازه بود، داغ و تازه!!!
حرف زدم بی‌آنکه لحظه‌ای دچار تردید شوم از به زبان آوردن ان حرف‌ها، آن درد‌ها و رسوا شدن.
آن بغض و قطرات اشک و آن شب گذشت و...
بعد‌تر روزی بود که گفتی قرار است دست پخت آبجی‌ات را بخوری، گفتم خوش به حال آبجی‌ات که برادر کوچک‌تر دارد.
داشتم می‌رفتم سمت در که گفتی شما هم برادر کوچکتری داری ولی قدرش را نمی‌دانی!!!!
شاید آن روز‌ها! آن حرف‌ها، آن نگاه‌ها، آن نگرانی‌ها معنای خاصی نداشت ولی حالا مرور که می‌کنی دست را که می‌گذاری پشت سرت و سعی می‌کنی سبکبال روی تخت بیفتی و خودت را غرق گذشته کنی و به همه آن‌ها فکر، می‌شوند سرآغاز یک قصه...
چیز، فس فس، هر وله این‌ها یادگاری‌اند یادگار روزهایی که دارند خاطره می‌شوند.
حالا که دارم این‌ها را می‌نویسم، خودم را می‌بینم که چند روز مانده به عید، سرم را تکیه دادم به پنجره تاکسی چشمم به تصویر شهدا افتاده و چیزی از دلم گذشت...
۲۰ اردیبهشت شده، من از میان همه آن هیاهو‌ها، من از میان آن همه آشوب رسیده‌ام به اینجا تنها و آرام در قلمرو حکومتی خودم و به این فکر می‌کنم من یک ماه برای دلم زندگی کردم برای دلم نفس کشیدم برای دلم هر آنچه از دستم بر می‌آمد انجام دادم گر چه همیشه هستند کسانی که این دل را نمی‌بینند لگدش می‌زنند ولی بود کسی که این دل به خاک افتاده را کمی نوازش کرد دوباره امید را روانه‌اش کرد، دوباره دوباره...
گاهی خدا می‌آمد کنارم می‌ایستاد دور از چشم همه، نگاهی می‌کرد به من این موجود ضعیف و درمانده چشمکی می‌زد که یعنی وقت نشستن نیست بجنب! و من انگار منتظر همین چشمک بودم.
گاهی خدا می‌آمد دست‌هایش را می‌گذاشت پشتم اجازه می‌دادم به او تکیه کنم که کمرم خم نشود که دوباره قدم‌ها را بردارم.
گاهی خدا آغوشش را باز می‌کرد و من چه مشتاق بودم برای آرام گرفتن در آن اغوش گرم.
گاهی خدا صدایم می‌زد ولی من دور بودم دور خیلی دور. نمی‌شنیدم کر بودم و کور.
ولی باز این بنده ضعیف و ناتوان قدم به قدم بر می‌گشت به سمت صدا تا این بار با تمام وجود طنین صدای محبوبش را بشوند، او که هبچ وقت تن‌هایش نمی‌گذارد.
من حالا دلم تنگ شده برای همه نداشته‌های آن روز‌ها، برای دیدن نگاه خسته بچه‌ها، برای اینکه دوباره بشینیم کنار هم تو از عکس‌هایی که گرفتی بگویی و من بگویم درموردش فکر می‌کنبم. تو بگویی برای این عکس خیلی وقت گذاشتی و من بگویم تو یک گزارش مگر چند تا عکس از یک نفر کار می‌شود.
تو اسم ساندویچ هایلار را بیاوری من یادم بیفتد چه کابوسی بود خوردنش
دوربین‌ها را خاموش کنیم، کنار هم بنشبیم و این بار اجازه دهیم دل‌هامان در سکوت بهم فکر کنند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر