۱۳۹۰ اردیبهشت ۳۰, جمعه

حکمت ها

از دیشب همین طور عطسه کردم تا ظهر امروز؛ حالا اساسی پنچرم.
پسرک انقدر با احساس است که من در مقابلش کم می‌آورم، آن هم در این روز‌ها که آدم‌های دور و برم همگی درب و داغون هستند.
توقع دارد در برابر همه جملاتش جملاتی هم وزن احساسات او جواب دهم ولی من...
واقعا قصدی برای آزارش ندارم ولی این روز‌هایم خیلی تیره است و گا‌ها دردناک.
چند شب پیش با دهان سرویس شده آمده‌ام خانه می‌بینم جناب من من گند زده به ت‌تر خبر، مانده بودک چه بگویم تنها اتفاقی که افتاد این یود که تا فردا ظهر از سردرد افتاده بودم توب رختخواب!
بعد حالا یکی هم پیدا شده مدام به من دلداری می‌دهد و انرژی مثبت نثار می‌کند، باید همه را روانه اطرافیان درب و داغونی کنم که همه در یک مخمصه گرفتار شدیم.
اینکه چنین آدمی درست توی چنین شرایطی جلو راه من سبز شده که بی دلیل نبوده، ولی من شایسته اینهمه محبت‌های او نیستم گر چه انقدر دوستش دارم که گفتن ندارد.
ناراحتی‌ام از این است که رفتارهای سرد من گاهی دل مهربانش را بیازارد که می‌دانم این اتفاق می‌افتد ولی خدایا تو خودت شرایط رو که می‌دونی، از دلش در بیاره با مرام.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر