۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۵, یکشنبه

حال خوب این روزها


چند روزی است سر کار نمی‌روم یعنی بعد از یک هفته شاید هم بیشتر فقط دیروز چن دقیقه‌ای رفتم و سریع برگشتم.
حالم خیلی بهتر شده، اصلن انگار یه مدتی کور بودم دوباره چشمام رو باز کردم، بس که این مدت غرق کار بودم و اجازه داده بودم کار همه زندگیم رو یه نفس ببلعه.
بعضی آدم‌ها برام خیلی عزیز و محترم ان، یعنی زمانی بوده که مردانه پشتم ایستادند و تونستم بهشون تکیه کنم.
خب وقتی حالا ازم بخوان که کاری بکنم یا نکنم معلومه که با دل و جون قبول می کنم، حتی اگه نظر خودم چیزه دیگه‌ای باشه.
ر‌ها کردن کار چیزی بود که بهش فک کرده بودم و تصمیم گرفته بودم در موردش ولی باز ته ته دلم رضا نمی‌داد به این کار.
من که نمی‌تونم ته ته دلمو گول بزنم.
تقریبا دوستای نزدیک هم استقبال کردن از ادامه ندادن کار، ولی خب!
انقدر قصه این کار و ادامه دادن یا ندادنش به مسایل مختلف ربط داره که حوصله ندارم توضیحی بدم.
فعلن اینکه به جناب من من گفتم راحت ترم که خبر رو از خونه ارسال کنم و فقط گاهی بیام دفتر ولی از اون طرف این روابط عمومی‌ها ما رو کچل کردن بس که ذره بین می‌ذارن دنبال خبرشون هستن.
از یه طرف دیگه هم همه امیدم به لطف و کرم خداست واسه قبولی ارشد.
کاش دوستان در حق‌ام دعا کنن।
همه این‌ها به کنار، عصری داشتیم با رفیق جان بحث می‌کردیم درباره آدم‌ها یعنی یهویی‌‌ همان آخرین لحظات که قرار بود خدافظی کنیم بحث شروع شد.
اینکه یک آدم‌هایی در زمان‌هایی خاص در مسیر زندگی ما دو تا قرار گرفته‌اند، مسیرمان را تغییر دادند یا جهت دادند و بعد از مدتی همه آن ارتباطات از بین رفته با محدود شده ولی در مقطعی در زندگی ما اثر گذار بودند.
و اینکه مدام فکر می‌کنم به اینکه قرار گرفتن آدم‌ها در مسیر زندگی‌ام آن هم در لحظاتی خاص حتما حکمتی دارد.
اینکه حالا یک نفر که شاید خیلی وقت بود منترظش بودم یهویی وارد حریم خصوصی احساساتم شده! مدام نگران است، حساس و مهربان.
و خدا گاهی چقدر آغوشش گرم می‌شود و دستانش نزدیک دستان سردم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر