۱۳۹۲ مرداد ۴, جمعه

مادرِ همیشه نگران

این خواب را شنبه گذشته دیدم:
یک-ضعیف و بی رمق دراز کشیده بود یک گوشه هال، شبیه همان روزهای آخر...خاله ام را که از بیمارستان آوردند من کمی جلوتر رفتم و صدایش کردم. مادر...مادر...بیدار شو خاله را آوردند. بیدار شد به سختی، مدام می گفت کسی همراهش هست؟ کسی رفته جلواش، تنها نباشد. من فقط اشک می ریختم، اشک تماما اشک. از شدت همان اشک های بی وقفه بیدار شده ام. سحر شده، دراز می کشم روی تخت و مطمئنم خبری هست که مادر باز نگران است. مادر از وقتی رفته آگاه تر است نسبت به همه چیز، به گمانم نگرانی هایشم هم بیشتر شده...خدا رحمتش کند.
دو-مادربزرگم که مرد من اینجا نبود، در مراسم تشییع و خاک سپاری‌اش هم نبودم، مراسم سی‌ام‌اش اینجا بودم ولی در بازداشت. به مراسم چهلم‌اش بالاخره رسیدم...
همه این‌ها باعث شده من مرگش را باور نکنم، اینکه نیست، اینکه دیگر کسی در آن حیاط چشم به در منتظر نیست.
اواخر تابستان ۹۰ مادر حالش بد شده بود، شب‌ها مه‌مان زیاد داشتند از جمله بچه‌ها و نوه‌ها... همه جمع می‌شدند توی حیاطِ آب و جارو کشیده و فرش شده...
م...ن و مژی شب‌ها با دوچرخه می‌رفتیم پیش مادر، جوری شده بود که اگر شبی نمی‌رفتیم یکی را مجبور می‌کرد زنگ بزند به خانه و بگوید چرا دختر‌ها نیامدند...
از وقتی مادر رفته دوچرخه‌ها افتاده‌اند یک گوشه، مادر هم خودش رفته نشسته تویِ یه قاب گوشه طاقچه...
ماه هاست پا توی خانه مادر نگذاشته‌ام. نمی‌توانم وارد آن حیاط بشوم و ببینم آنجا نزدیک درخت انار کسی چشم انتظار نیست...
داغِ نبودنش همیشه تازه است، تازه.
آبان ۹۰ داغ زیاد به دلم گذاشته، داغ‌هایی که یکی از دیگری داغ ترند.
اگر می‌شود برای شادی روح همه اموات فاتحه‌ای بخوانید از جمله مادربزرگم و در این روز‌ها و شب‌ها دعاهای خیرتان را از من/ما دریغ نکنید.
سپاسگزارم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر