۱۳۹۲ تیر ۱۷, دوشنبه

زنده‌گی

مثه اون معتادِ مشنگی که گرما و سرما، قصر و ویرونِ براش فرقی ندارِ و همه چیزش موادِ! تو این گرمایِ لعنتی که آب خونه قطعِ که ما کولر نداریم که انگار اتوبان از وسط اتاقم رد شده بس که صدای ماشین می‌آد، ولو شدم وسط اتاق چاییِ داغ می‌خورم با تکه‌هایی خرد شده از ته مونده نون قندی...
پ ن: یه وقتایی مثل حالا که دوباره تو گل گیر کردیم، فک کردن و چرا چرا کردن جز گناهان کبیره است. انگار هر قدمی که بر می‌داریم تا برگرده دوباره رو زمین برای لحظه لحظ‌اش باید زجر کش شیم، خدا هم لابد یه گوشه کناری داره می‌خنده به این وضع ما!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر