مدتها بود میخواستم یک رادیو کوچک بخرم، تنظیمش کنم روی موج رادیو آوا، بگذارمش روی میز کنار تختام.
در شهر کوچکی نزدیک انکارا وقتی داشتیم بین آن کوچههای سنگفرش شده شیب دار چرخی میزدیم رسیدیم به یک مغازه که ردیفی از رادیوهای بسیار خوشگل و قدیمی داشت، با قیمتهای مناسب.
دلمان رفته بود برای یک رادیو قدیمی که اندازهاش هم برای روی میز خانه مناسب بود ولی با حسرتی که در دلمان هم ماند دو مدل رادیو دیگر خریدیم که یکی از آنها بنا به سفارش پدرم بود.
کلن هر کدام از ما سه بچه زنگ بزنیم و بگیم بابا چیزی نمیخوای؟ اولش میگوید نه، ولی چند ثانیه بعد میگوید یه رادیو کوچیک در حدود ۲۰ تومن گیرت آمد بخر، بعدا حساب میکنیم.
برای خودم هم یک رادیو فانوسی شکل سبز رنگ خریدم که ازش راضیام، فقط هر چه میگردم موج رادیو آوا یافت نمیشود.
امروز پیامی صادر شده بود مبنی بر نگرانیها در رابطه با پیر شدن جمعیت، من اما نگران انقراض نسل خودم هستم: (
دیشب بالاخره یکی از دوستان نزدیک توانست خانواده را راضی کند برود خواستگاری و به نتایج مثبتی هم برسد، وقتی زنگ زد و خبرش را داد خرکیف شدم.
هوا هم بسیار دو نفرانه و حسرت برانگیز است، این روزها.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر