خب این روزها از پیگیری اخبار و حواشیها به جز حرص خوردن مضاعف و چهار شاخ شدن چیزی عاید من یکی که نمیشود، پس ترجیح میدهم توی فلاکس تک نفرهام چای سبز دم کنم و با کیک شکلاتی نوش جان کنم و همه چیز را برای چن ساعتی دایورت کنم به یک جایی.
در دومین سالگرد رفتن او از اینجا، آدمی شدهام با کلی تجربههای جدید و نگاهی متفاوت به خیلی چیزها و اتفاقهای پیرامون.
انقدر که گاهی باورم نمیشود این رفتارها و عکس العملها را «من» دارم انجام میدهم.
رفتهام سفر و برگشتهام بدون قطرهای اشک ریختن از دیدار دوبارهاش و حتی در لحظه جدایی! برای خودم تعجب آور است ولی به اتفاقهای این دو سال که فکر میکنم میبینم بخش زیادی از احساسات پروانهای که همیشه در وجودم بوده انگار لگدمال شده و خبری از آنها نیست.
فکر اینکه دوباره به شهرم بر میگردم تا چن روز ذهنم را درگیر کرده بود حتی شب قبل از آمدن نتوانستم بخوابم.
برگشتهام خانه، جایی که همیشه امن بود و پناهگاه من ولی حالا یک حس استرس مرموز و جان سخت توی فضای خانه رخنه کرده، نسبت به صدای زنگ خانه بسیار حساس شدهام مخصوصا اگر صبح زود به صدا در آِید...
با دوستم درباره این ترس و استرس حرف زدهام، درکام کرد.
من گاهی نیاز دارم کسی بدون ترحم ترسها و نگرانیهایم را درک کند و هی نگوید تمام شد بیخیال تو چرا انقدر حساس شدی.
به هوای این شهر هم اطمینانی نیست چه برسد به بشرهای دو پایش.
صبح سرد، ظهر بسیار گرم و عصر رو به سردی میرود و شب رسما وضعیت بندری میشود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر