چند روز پیش امید معماریان در برنامه افق حضور داشت و از تلاشهای انسانی و بیمنت نسرین ستوده برای رسیدگی به پرونده موکلانش میگفت. حین گفتن اینکه نسرین چقدر پیگیر بوده و بیمزد و بیمنت کار میکرده اشک توی چشمهایش جمع شد...
من سالها پیش زمانی که تازه امید رفته بود دانشگاه برکلی نوشتههایش را در وبلاگش دنبال میکردم، از تفاوت روزنامه نگاری و کار حرفهای در ایران و آمریکا مینوشت و در آن سالها من مشتاقانه پیگیر نوشتههایش بودم.
دو-چند شب پیش خیلی اتفاقی شبکه ن و تو را دیدم و برنامهای که مربوط بود به بیان بخشی از زندگی زنهایی که اوایل دهه شصت را در بازداشت به سر میبردند، وحشتناک؟ دردناک؟ غم انگیز؟
من از یک جایی دیگر حتی توان نفس کشیدن و گوش دادن به حرفهایشان را هم نداشتم...
چه بسا اگر دنیای اطلاعات و فناوری و ارتباطات انقدر پیشرفت نکرده بود، شبکههای احتماعی انقدر فعال نبودن چهار سال پیش هم همان فجایع غیرانسانی دهه شصت تکرار میشد.
سه-پروسه برگزاری دادگاه خیلی پر استرس، اعصاب خرد کن و درد آور است. مدت زمانی هم که باید انتظار کشید تا قاضی حکم را بدهد دیگه واویلاست. رسمن آدم از زندگی سیر میشود. حالا فک کنید این اعلام حکم به هر بهانهای مدام زمانش به تعویق بیفتد، چه حالی دارد آن طرف...
لازم نیس ناخن آدم را بکشند یا شکنجهاش کنند، این انتظار برای اعلام حکم خودش به تنهایی زجر مدام است و کار هزار شکنجه فیزیکی را میکند.
چهار-مدتی است کتاب نمیخوانم فقط چند صفحهای از همشهری داستان این ماه را خواندم، همه کارها رو موکول کردم به روزهای بعد از سفر.
پنج-تعداد دوستانم به پنج نفر هم نمیرسد آدمهایی که در سختیها و گرفتاریها همراهم بودند. همه یک مشکل مشترک دارند، تنهایی. همه سی سال به بالا هستند و هر کدام یک ماجرای عشقی نافرجام داشتهاند... تنهایی توی این سنی که ما هستیم درد عمیقی است.
شش- کوله بار سفر را میبندم، برایمان آرزوهای خوب کنید.
آرزوهای رنگی... خیلی برات خوشحالم... مواظب خودتون باشید خیلی
پاسخحذف