۱۳۹۳ خرداد ۱۷, شنبه

از هر دری

چند روزی است که پنجره اتاقم را باز کزده ام هر چند نزدیک های صبح مجبور می شوم پتو را روی خودم بکشم اما شب که می شود و هنوز ساعتی مانده تا بخوابم به لطف همین باد خنکی که پخش می شود تو یاتاق می توانم دراز بکشم روی تخت و به کلی ایده و برنامه فکر کنم. توی همین وضعیت مطلوب دراز کشیدن و این ها هی گاوم یاد هندوستان می کند و دلم پر می شکد برای ادامه تحصیل. بعد به خودم نهیب می زنم که چه بشود؟ مگر همان دخترک که با معدا به زور 13 هنرستان نبود که به لطف خوش خدمتی به خواص حالا هم دانشجوی دانشگاه دولتی شده و هم نیروی پیمانی! درست زمانی که من لیسانس داشتم و به مراتب در کارم موفق تر بود. که اصلن کی اینجا سر جایش است که من؟ گیرم رفتی تا دکتر، قرار است چه بشود وقتی هر لحظه باید حواست باشد که پوست موز تازه ای به زیر پایت نیفتند. که هر چقدر هم آسه بروی و بیایی آنکس که قصد نابودیت را کند این کار را می کند...
خودم انقد دلیل برای خودم ردیف می کنم که منصرف می شوم، بعد چند روز دیگر باز هوس اش می اید...
*از اینها که بگذریم بازی امروز تیم والیبال مقابل برزیل خیلی خوشحالم کرد. نسبت به بازی دیروز خطاهای فردی کمتری داشتند، اعتمادبنفس بچه ها بیشتر شده بود و نیم هم هماهنگ تر. هر چند تیم زمان ولاسکو انقدر پر انرژی و پر روحیه بود که این انرژی و روحیه را به ببیننده منتقل می کرد. به نظرم با گذشت زمان و بازی های تدارکاتی بیشتر بچه ها به آن نظم تیمی و انسجام لازم می رسند.
**یک موردی هم که ذهنم را درگیر کرده وضعیت رابطه خودم و بقیه آدم هایی است که از دور و نزدیک می شناسم شان.فک می کردم این مشکل من است که نمی توانم در یک بحث با طرف مقابلم به یک جمع بندی برسم، نگو بقیه هم این مشکل را دارند که مدام در بحث ها وسو تفاهم پیش می اید. طرف مقابل مدام احساس می کند که با حرف هایی که به او زده می شود دچار سرخوردگی شده و الخ. نمی توانم درک کنم چرا وقتی بحث جدی می شود و باید تصمیم نهایی را گرفت انقدر اعصاب خردی ها زیاد می شود، انقدر برداشت های اشتباه ظریبشان بالا می رود، انقدر آدم ها کم تحمل می شوند و انقدر درک خواسته ها و نگرانی ها سخت می شود.
**نمایش هم هوایی را هم دیدم، عجیب درگیر لیلا اسفندیاری شدم، زن کوهنوردی که در کوهستان دفن شده به خواسته خودش و بعد از نمایش وقتی اسمش را در سرچ کردم دیدم برای رسیدن به آن قله ای که فتح کرد چه ها که نکشیده بوده! روحش شاد.
چقدر هم که بازیگرها خوب نقش هاشان را ایفا کردند، چقدر آدم را درگیر روایت هاشان کردند و چقد خوب که هنوز تیاترهای خوب هستند تا ما مشتاقانه به تماشایشان بنشینیم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر