۱۳۹۳ تیر ۱۷, سه‌شنبه

"در ماگادان کسی پیر نمی شود"

کتاب را دیروز عصر تمام کردم، «در ماگادان کسی پیر نمی‌شود»
کلی غمم گرفت موقع خواندنش. درباره‌اش که با «او» صحبت می‌کردم متوجه شدم که بی‌بی سی هم مصاحبه‌ای داشته با عطاالله صفوی و بعدش هم فهمیدم که دو سال پیش این مرد مرده است در غربت.
در نوشته‌های کتاب و در میان خاطراتش مدام تاکید می‌کند که چقدر به ایران علاقه دارد و همه تلاشش را کرده که روزی دست پر به کشورش بازگردد و بتواند خدمت کند. نتیجه؟ مثل بیشتر کسانی که با شوق و ذوق بر می‌گردند و با برخوردهای سرد و آزاردهنده رو به رو می‌شوند انقدر در انجام کار‌ها علیه‌اش کارشکنی می‌کنند که با دلی شکسته مجبور می‌شود بار دیگر ایران را ترک کند و این بار برای همیشه.
یک نکته‌ای که مدام عطا در موردش صحبت می‌کند وجود آدم‌هایی است که خیلی راجت آدم فروشی می‌کنند و خبرکشی. از این نمونه‌ها همیشه بوده و به نظرم این روز‌ها و در شرایط حال حاضر کشور تعداد این افراد صد‌ها برابر شده. یکی زمانی آدم فک می‌کند مثلن آن‌ها از کجا می‌دانند من کجا رفتم؟ چه کردم و چه گفتم؟ کسی را مامور من کرده‌اند؟ نخیر از این خبر‌ها نیست که یک آدمی بیست و چهار ساعت مراقب آدم باشد و گزارش کارش را بنویسد. همین دوست و رفیق‌های دور و بر، همین آشنایان و خویشانی که لبخند به لب دارند و گاهی هم می‌زنند توی فاز انتقاد و اصلن کاری می‌کنند که آدمی را هم به واکشنی مجبور سازند، همین‌ها بهترین هستند. فک نکنیم آدم فضایی‌ها یا جن‌ها خبر‌ها را می‌برند و می‌آورند، آدمی زاد غالبن از همین اطرافیانش است که ضربه می‌خورد.
موضوع دیگر اینکه این آدم‌های مخبر خیلی هم پرو و طلبکار هستند. یا آگاهانه یا ناآگاهانه با اخبار غلط و مبالغه امیزشان گند می‌زنند به همه زندگی طرف و بعد هم با کمال بی‌چشم و رویی طلبکار هم هستند و انتظار عذر خواهی دارند.
به نظرم بهترین کار تنگ‌تر کردن حلقه دوستان است، آدم چند تا دوست درجه یک می‌خواهد که موقع سختی‌ها حداقل شنوده حرف‌هایش باشند گیرم کاری هم ازشان بر نیاید همین که وقت بگذراند گوش بدهند هم کافی است. بقیه آدم‌ها همین جور الاف می‌گردند دور آدم منتظر فرصتی هستند برای ضربه زدن، آزاردادن و رنجاندن.
* اوایل صبح است که دارم این‌ها را می‌نویسم و وسط همین نوشتن هاست که زنگ خانه زده می‌شود، پر از استرس می‌شوم با گذشت سه سال نمی‌دانم چرا انقدر مدام فک می‌کنم کسانی که صبح زنگ می‌زنند آدم‌هایی هستند که برای بردن من آمده ان، یعنی عقلم قد نمی‌دهد چرا تا زنگ می‌خورد همچین فکرهایی باید مثل خوره به جانم بیفتد و تا وقتی یکی برود و در را باز کند من پشت پنجره منتظرم... پرونده‌ام آخر امسال بسته می‌شود.

۱ نظر:

  1. پس اين بود كتاب. پريروز داشتيم دربارش حرف ميزديم اتفاقا!
    اون كتابي كه گفتم رو بخون در همين موضوعه

    پاسخحذف