۱۳۹۴ مرداد ۳۱, شنبه

زندگی شاید همین باشد

یلاتکلیفی خیلی بده و حتی گاهی ترسناک و افسرده کننده. بلاتکلیفی می‌تونه درباره زندگی شخصی و احساسی باشه، زندگی کاری، زندگی زناشویی و الخ...
آدم بلاتکلیف نمی‌دونه دقیقن از کجا شروع کنه یا حتی اگر شرع کرد نمی‌دونه چطور باید ادامه بده یا دقیقن تا کجا... ذهنش بهم ریخته است و همین بهم ریختگی اعصاب و تمرکزش رو هم بهم می‌ریزه.
ولی خیلی چیزا هست که دست آدم به تنهایی نیس. یعنی این شما نیستی که می‌تونی به این بلاتکلیفی پایان بدی بلکه یه سیستم باید مسیر رو هموار کنه و شما فقط باید انتظار بکشی و به فنا بری.
خلاصه اینکه بالاخره از دو روز قبل ما وارد پروسه ای شدیم برای رسیدن به نتیجه‌ای که سیستم باید به ما اعلام کنه. حالا حداقلش اینکه کار‌ها کلید خورده و همین کمی آروم ترم کرده و از اون حجم زیاد بلاتکلیفی فاصله گرفتم.
از نشونه‌های بهتر شدن حالم همین بس که بلند شدم اتاقم رو مرتب کردم. مونده یه گردگیری اساسی و مرتب کردن کتاب‌ها.
حالا می‌دونم که دیر یا زود باید کوله بارم رو ببندم پس بهتره تا می‌تونم به کارهایی که دوست دارم برسم. باید یه جاهایی برم که سال هاست نرفتم، عکس بگیرم و هی خاطره رو خاطره جمع کنم.
تو این مدت هر بار که به رفتن فک کردم حالم بد شده، کندن از اینجا خیلی سخته یعنی همه سختی‌اش تنها‌تر شدن مامان و بابام. اینه که بیشتر اذیتم می‌کنه ولی چه می‌شه کرد... سعی می‌کنم بهش کمتر فک کنم و مثل یه سفر و تجربه بهش نگاه کنم. فکر اینکه بخوام برم و برا همیشه موندگار شم خیلی بهمم می‌ریزه در نتیجه تصمیم گرفتم به مدت زمان فک نکنم و خودم رو بسپارم به گذر زمان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر