۱۳۹۴ مرداد ۱۵, پنجشنبه

خالیِ بزرگ


وایساده بود تو آشپزخونه خودش و داشت با مخلوط کن عدس ها رو یه کاری می کرد. باورم نمی شد. سر حال و قبراق مثل خیلی وقت پیش ها. هنوزم باور نمی شه که مادبزرگم انقد سر حال بود حتی چاق هم شده بود و عجیب تر اینکه چطور داشت با یه دستگاه برقی جدید کار میکرد. انقد خوایش خوب بود که دلم نمی خواست بیدار شم...بعد مدت ها دوباره خلیش رو دیده بودم و این بار همه چیز خوب و عالی بود. مادربزرگ م ماه های آخر زندگی ش خیلی ضعیف شده بود. یه بار پسر دایی ام چیپس و پفک خرید نشستیم با مادبزرگم خوردیم انقد خوب بود...آخی چقد نوشابه دوست داشت...حتی یه دوره کوتاهی دباره حالش خوب شد و باز خودش نلفن می گرفت دستش و بهمون زنگ می زد..چقد جاش خالی. چقد زندگی بدون مادربزرگ ها حفره های عمیقی توش می افته. کاش بودش...کاش یه بار تو خواب دوباره همدیگرو بغل کنیم...من بی خدافظی ازش دور شدم ولی چیزی که مطمئن هستم این که همیشه از همه چی آگاه و با شادی و غم ما اونم خوشحال و ناراحت می شه. هر جا هستی خدا حافظت باشه مهربون تکرار نشدنی.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر