اعتراف میکنم که رابطه از راه دور آدمها را شکنندهتر، حساستر و پیرتر میکند. یک هو به خودت میآیی و میبینی این تویی که برای ساده تری حرفها داری داد و هوار راه میاندازی و بعد از سر لج و لجبازی هزار و یک چیز بهم میبافی.
انقد بیاعصاب میشوی که حوصله هیچ چیزی نداری جز خلاصی از بلاتکلیفی.
کلمهها تا یک جایی کشش دارند که احساسات رو منتقل کنند از یک جایی دیگر انقد بیخاصیت و فرسوده میشوند که باید یک گوشهای جایی چالشان کنی مبادا گند بزنن به همه چی. اتفاقی که این ماهها زیاد افتاده و من به دلایل واهی بسیار با او بحث و دعوا کردم. گاهی که روی تخت دراز کشیدم و فک میکنم میبینم چقدر عوضی و مریض شدهام که به هیچ و پوچها گیر میدهم و موقعی که متهم به لجبازی میشوم انکار میکنم. به خودِ خسته و عاصیام حق میدهم.
ولی دلم از هر جا که پر میشود دیواری کوتاهتر از او پیدا نمیکنم که همه چیز را سر او خالی کنم، این فاجعه است ولی هر بار فاجعه آمیزتر رخ میدهد.
فک میکنم آدمهایی که به هر دلیل میروند چه آنهایی که بر میگردند چه آنهایی که نمیتوانن برگردند خیلی قوی و محکم هستند یا حداقل این توانایی را دارند که تظاهر کنند که قوی هستند ولی من؟
هر شبی که به رفتن فک میکنم رسمن نابود میشوم. آخرین بار هفته پیش بود که یک ساعتی در تاریکی اتاقم زار زدم تا خوابم برد.
خاصیت شب است دیگر، آدمها عمیقن احساساتی و پروانهای میشوند جوری که ممکن است تصمیم بگیرند فردا صبح زیر همه چیز بزنند و بگویند گور بابای همه چیز.
ولی خاصیت صبح و روشنایی این است که از حجم زیاد آن احساسات کم میکند و آدم آرام میگیرد و منطق دوباره بر میگردد.
انقد بیاعصاب میشوی که حوصله هیچ چیزی نداری جز خلاصی از بلاتکلیفی.
کلمهها تا یک جایی کشش دارند که احساسات رو منتقل کنند از یک جایی دیگر انقد بیخاصیت و فرسوده میشوند که باید یک گوشهای جایی چالشان کنی مبادا گند بزنن به همه چی. اتفاقی که این ماهها زیاد افتاده و من به دلایل واهی بسیار با او بحث و دعوا کردم. گاهی که روی تخت دراز کشیدم و فک میکنم میبینم چقدر عوضی و مریض شدهام که به هیچ و پوچها گیر میدهم و موقعی که متهم به لجبازی میشوم انکار میکنم. به خودِ خسته و عاصیام حق میدهم.
ولی دلم از هر جا که پر میشود دیواری کوتاهتر از او پیدا نمیکنم که همه چیز را سر او خالی کنم، این فاجعه است ولی هر بار فاجعه آمیزتر رخ میدهد.
فک میکنم آدمهایی که به هر دلیل میروند چه آنهایی که بر میگردند چه آنهایی که نمیتوانن برگردند خیلی قوی و محکم هستند یا حداقل این توانایی را دارند که تظاهر کنند که قوی هستند ولی من؟
هر شبی که به رفتن فک میکنم رسمن نابود میشوم. آخرین بار هفته پیش بود که یک ساعتی در تاریکی اتاقم زار زدم تا خوابم برد.
خاصیت شب است دیگر، آدمها عمیقن احساساتی و پروانهای میشوند جوری که ممکن است تصمیم بگیرند فردا صبح زیر همه چیز بزنند و بگویند گور بابای همه چیز.
ولی خاصیت صبح و روشنایی این است که از حجم زیاد آن احساسات کم میکند و آدم آرام میگیرد و منطق دوباره بر میگردد.
چرا از رفتن ميترسي؟ به آينده بهتر فكر كن، تو كه ميدوني راه دور تاثير منفي داره سعي كن وقتي عصباني هستي حرف نزني!
پاسخحذف