۱۳۹۹ شهریور ۲۸, جمعه

اووه

 اتفاقی خبر برگزاری تولد یکی از کشته‌شدگان سال ۸۸ را بر سر مزارش خواندم. کیک تولد ۲۸ سالگی را باید فوت می‌کرد ولی...

بعد گفتم ای وای این بچه‌ها همه در همان سن ۱۸ و ۱۹ و ۲۰ و چند سالگی مانده‌اند. برای همیشه سهراب یا ندا را با همان عکس‌های یازده سال قبل به یاد می‌آوریم. ولی خودمان دیگر به میانسالی نزدیک می‌شویم. حتی نمی‌توانم برای چند دقیقه به این چیزها فکر کنم، بغضم می‌ترکد و دوست دارم یکی اینجا باشد و در کنار هم یاد این روزها کنیم و با هم اشک بریزیم ولی خب کسی نیست.

هوا پاییزی پاییزی شده، چقدر دلم می‌خواهد ظهرها برم بیرون وسط خیابان‌ها و کوچه‌ها قدم بزنم ولی با بچه‌ای که فقط به مادرش می‌چسبد چکار می‌شود کرد؟!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر