ساعت از ۱۰ گذشته و من مثلا باید خواب باشم ولی نیستم.
تازه یک لیوان آب خنگ یا چند قطعه یخ گذاشتم کنار دستم که بخورم و خر کیف شوم الکی.
صبح با بیمیلی حدودای ۹ از خانه زدیم بیرون که بروم سر کار!
خدا رو شکر وسط راه زنگ زدند که بروم خیابان سمیه! کارمان تا حدودای ۱۲ طول کشید و من خرکیف رفتم اداره.
تازه جناب من من ساعت ۱۰: ۲۰ زنگ زده که ساعت ۱۰ فلان جا برنامه است برو! منم گفتم نمیتونم و در کل به درک!
خلاصه امروز کاملا از یافتن دستنبد عزیزم هم ناامید شدم، خدا کند دست یکی افتاده باشد که دوستش داتشه باشد.
دوستاش داشتم خیلی هم رنگش هم خودش.
الان خواب دارد در چشم ترم می شکند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر