صبح باران نم نمک میبارید، با اکره ساعت هشت از خانه زدم بیرون.
هنوز هم در تمام طول مسیر هی نگاه میکنم به این ور و آور که شاید دستبندم را پیدا کنم.
خب بیخیال! میرسم دفتر و هی تا ظهر الکی میگذرد.
ماندهام که این جناب من من از بیکاری مدام سایت همه ادارهها را چک میکند و بعد هی مثه دارکوب میزند روی مخ من که فلان خبر را کار کن.
حالم از این کارها بهم میخورد، خودم هر روز چک میکنم ولی بعضی خبرها واقعا دیگر هیچ ارزشی برای کار کردن ندارند ولی این جناب...
چه بگویم که انگار از خاصبتهای این میز است که آدم بخش اعظمی از شعور و معرفتش را میدهد و به جایش دو دستی میز و صندلی را میچسید.
عصر نسبتا خوبی داشتیم با شیطنتها و حرفهای کاملا بوداری که زده میشد.
یعنی اگر حرفهای ما شنود شود کلن فاتحه همه امان اساسی خوانده است، یادش بخیر آن جمله تاریخی آقای برادر. نیست که ببیند به کجا رسیدهایم، دو سال پیش میگفت فلان و فلان، به گوشش حرفها رسیده بود و او هم خوف برش داشته بود.
آن موقع تازه اولش بود ما هم هنوز فعالیتمان زیر پوستی بود، حالا شدهایم جوشهای چرکین لابد.
خدا کمک کند برای روزهای پیش روی و کارهایی که باید انجام دهم.
فکر کردن به یک تکه سنگی گاهی کمک میکند حالم خوب شود،ای مرده شور آن نگاههای سنگیات را نبرند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر