الان که دارم مینویسم اشکهایم سرارزیر است، بس که خدا این روزها محکم مرا در آغوشش گرفته.
همه را مدیون شمایی هستم که ندیدمتان، شماهیای که نمیشناسمتان! همین شماهایی که اجازه دادید با دل و جان به سمتتان بیایم.
شاید قبل از عید بود که تازه تصاویر شهدا رو یه در و دیوار شهر نصب کرده بودند.
از دلم حسی گذشت، گذشت که کاش میشد کاری کرد.
حالا یک هفته است من به واسطه یک نفر که شاید دل خوشی ازش ندارم جایی هستم که شاید مقدر بوده باشم.
از صبح تا شب گاهی حتی ۱۱ع کار میکنیم و خستگی معنا ندارد! ناامیدی هم.
هر چند غر میزنم که جز ذات من است و خسته میشوم ولی باز ته دلم خوشم به کارهایم.
چند روز قبل گفتم، خستهام نمیروم دیگر!
داشتم با اتویوس میرفتم طرف خانه، یکهویی انگار کسی تلنگری زده باشد به خودم گفتم از دست من همین یک کار بر میآید دنباید ریغ نمیکنم.
این همه کار میکنیم ولی از سر درد و خستگی از هیچکدامشان خبری نیست.
من این روزها جایم خیلی خوب است، در آغوش خدا جا گرفتهام انگار، به لطف شماها.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر