۱۳۹۰ فروردین ۱۳, شنبه

ماجراهای کشیش و بخشدار


هفته پیش با خودم گفتم حالا که قرار است هر روز بروم سر کار و حتما هم معطلی دارد یک کتابی پیدا کنم که هم کم حجم باشد و هم خواندنش راحت.
همین جوری سر سری نگاهی به کتابخونه انداختم و از بین انبوهی از کتاب‌های چشم انتظار دن کامیلو و پسر ناخلف رو کشیدم بیرون.
تمام این مدت همراهم بوده و هر بار داستانی رو خوندم لذت خوندنش مثل خوردن اسمارتیز بوده.
خیلی ساده، راحت و با مزه
برای همچین روزهایی که دلم می‌خواست مخم کمی در آکبندی باشد واقعا انتخاب خیلی خوبی بود.
با تشکر از خودم.
راستی اسمارتیز خوردن من هم این طور نسیت که مثل داداشم ۱۰ تاش رو با هم بندازم بالا.
من یکی می‌زارم رو زبونم و هی صبر می‌کنم تا کم کم خودش آب بشود و برسد به آن کاکائوی وسطش و اساسی از خوردنش لذت ببرم.
کلن آدم خوردنی‌های دوست داشتنی‌اش را باید در آرامش خاطر و یک جای آرام و با حوصله بخورد تا لذتش کم کم در همه سلول‌هایش رسوب کند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر