۱۳۹۰ فروردین ۱۵, دوشنبه

پانزدهم


از خیلی قبل‌تر هر وقت تصاویرشان را می‌دیدم می‌گفتم وظیفه دارم باید یک جوری نسبت به‌شان ادای دین کنم.
با همین نیت هم وارد کار شدم ولی یک جورهایی دارند شلوغ بازی‌هایی همراه با بی‌نظمی‌های مضاعف در می‌اورند که نتیجه‌اش چیزی جز اتلاف وقت و اعصاب خردی نیست.
کمی از این نوع همکاری دلسرد و پشیمانم ولی اصل قضیه که کمک کردن است و ادای دین هیچ جوری حذف شدنی نیست.
خدا کمی صبر بدهد و تحمل کار‌ها پیش می‌رود همراه با کمک‌هایی که قرار است برسد.
امروز بعد از مدتی تیکه سنگ را می‌بینم، مثل همیشه سر بزیر.
سنگی‌تر! اصلا من دلم غش می‌رود برای همین سنگی بودن، همین سگ اخلاقی، همین ندیدن‌ها.
دلم را به همین‌ها خوش می‌کنم تا کمی فرار کنم از همه روزمرگی‌ها.
دفتر هم نمی‌روم؛ اصلن حوصله هیچکدام اشان را ندارم.
حالم خراب و داغون می‌شود با دیدنشان.
دارد باران می‌بارد، عصر نم‌ نمکی زد ولی انقدر سرم درد می‌کرد که امدم افتادم در رختخواب تا همین حالا.
الان هم از صدای حرکت تایر ماشین‌ها روی اسفالت فهمیدم که باران زده، خدایا شکرت.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر