۱۳۹۰ شهریور ۱۱, جمعه

پایان سرد انتظار


مدت ها از اینجا دور بودم و کلی اتفاق‌های جدید و تجربه‌های نو در این مدت داشتم.
یه زمانی وبلاگم صمیمی‌ترین دوستم بود و هر چی پیش می‌اومد رو بهش می‌گفتم ولی حالا انگار کمتر حوصله گفتن و نوشتن دارم بیشتر یه جایی توی دلم دارم همه چیز رو انبار می‌کنم.
نتایج ارشد رو هم زدن و در عین امیدواری، قبول نشدم.
شاید بیش از حد امیدوار بوذم، بیش از اون چه که باید تلاش می‌کردم این امید بود که من رو به پیش برد، مگر نه خودمم می‌دونم که وقتی برای خوندن نذاشتم حتی ماه آخر که فکر می‌کردم می‌تونم یه نگاهی به کتابا بندازم کلن درگیر مراسم کنگره شدم و...
دوستای کم و خیلی خوبی دارم، همین خوشحالم می‌کنه همین انگیزه بهم می‌ده که ادامه بدم.
الان که فکرش رو می‌کنم انگار بیشتر از اینکه مشتاق به قبولی باشم دوست داشتم از این شهر و از این آدم‌ها دور شم، مخصوصا از محیط کارم.
خیلی دارم اذیت می‌شم؛ با اینکه خیلی کمتر از قبل می‌بینمشون ولی حس بدی بهشون دارم! واقعا برام آزاردهنده شدن، نمی‌دونم چیکار کنم تا این حس به حداقل برسه.
به فکر خوندن دوباره هم نیستم چون دیگه تحمل استرس و انتظار کشیدن رو ندارم، تازه گاهی وقتی فکرش رو می‌کنم به اینکه از اون همه درس خوندن تو ۱۲ سال و هر سال با معدل بالا قبول شدن چی نصیبم شده از خودم نا‌امید می‌شم...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر