در حالی که همه چیز آرام پیش میرود یک هو لحظههایی از راه میرسد که نفس کم میآوری، دنبال راه فراری، جایی دنج و آرام و اگر یافت شود آغوشی گرم و مطمئن.
اولش انقدر کلافهای، انقدر عصبی و سر درگم که طول میکشد بفهمی قرار است چکار کنی.
بعد کم کم خودت به دنبال راهی میگردی برای آرامش، برای تمرکز.
آن وقت دوباره گذشتهها جلوات رژه میروند، کارهایی که کردی و...
فقط دلت میگیرد، همین...
گاهی غریبانه دلت می گیرد و...پناه می بری به آغوش بی منت سکوت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر