۱۳۹۱ آبان ۲۹, دوشنبه

یادهای فراموش شده؟!

به خودم می‌گم گاهی بی‌خیال شو، دنبال خبر‌ها نرو.
گیرم خبر‌ها رو نخونم با تصویر‌ها، اسم‌ها و درد‌ها چکار کنم؟
گاهی فکر می‌کنم به "ضیا"ی ندیده که چطور دارد روز‌هایش را می‌گذراند در آن زندان، از بیرون خبر دارد، از بی‌غیرتی جمع زیادی که فقط به وقت خوشی هستند و منتظر دیگرانی که کاری کنند؟
به نسرین فکر می‌کنم، به آن چشم‌های معصوم و هیکل نحیفی که حالا حتما نحیف‌تر هم شده.
اسم‌هاشان مدام توی ذهنم بالا و پایین می‌شود؛ بهاره، مهسا، آرش، نازنین، ژیلا، بهمن و...
این‌ها تازه اسم‌های شناخته شده‌اند، این‌ها اسم‌هایی هستند که هنوز تازه‌اند، هنوز فراموش نشده‌اند.
خدا می‌دادند طی این سال‌ها چند صد یا چند هزار اسم انقدر نادیده گرفته شدند، تا فراموش شدند.
انفرادی جای لامصبی است، یک جایی است بی‌پدر و مادر، یک جایی است که زمان‌هایی که اذان پخش می‌شود مثل مرده‌ای می‌شوی که دارد فشار قبر را از هر طرف حس می‌کند...
روی زمین یک موکت پهن است و تو باید سرما را هر جور شده با‌‌ همان پتوهای سربازیِ خاکستری رنگ به سر کنی.
غذا می‌دهند صبحانه، ناهار و شام... ولی دلی که آنجا شکسته، چشمی که آنجا منتظر است! حس و حال خوردن ندارد...
دیوارهای آنجا عجیب بلند است، مثل حس درنده خویی بعضی بشرها که عجیب غیرقابل درک است...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر