دیروز اولین باران پاییزی بارید، هم خودش خوب بود هم حس و حالی که با خودش آورد.
عصر هر جور بود شال و کلاه کردم و رفتم دفتر کار سین اینها، نمیدانم آخر و عاقبت این کار چه میشود ولی امیدوارم موفق باشند.
از سر عادت ماهانه همشهری داستان این ماه را هم گرفتم، تا همین تابستان خریدن همشهری داستان عادت نبود از سر علاقه و اشتیاق بود. بیشتر مطالب را میخواندم حتی بخشی که مربوط به نامهها بود.
دوستم برایم وقت دکتر مغز و اعصاب گرفته، باید بروم پیش پزشک خانواده و برگ ارجاع بگیرم که هنوز حوصلهام نشده.
امروز هم از صبح هوا ابری بوده، کار خاصی هم نکردم جز چند صفحهای کتاب خواندن و وبگردیهای همیشگی.
منتظرم رسیدن بافتنیهای سفارشیام هستم:)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر