سال ۸۹ یک بنده خدایی در وبلاگش مطلبی نوشته بود که من هم رفتم برایش کامنت خصوصی گذاشتم، آن هم بدون نام.
آن بنده خدا هم کامنت را عمومی کرده بود. محتوای کامنت درباره سه دوره کودکی، نوجوانی و جوانی نسل ما بچههای دهه شصتی بود که نهایت به این میرسید که در دولت محمود عمر و جوانی ما چطور به هدر رفت و جامعه به سمتی رفت که فضا پر شد از کینه و نفرت و دروغ.
گذشت تا زمانی که بازداشت شدم. یک شب بازجو همین کامنت را گذاشت جلوی من.
اصلن یادم نبود که سال پیش از آن کامنت بدون نام منتشر شده ولی من هم تلاشی برای نفی آن نکردم.
گفت چرت نوشتی کینه و نفرت، باید توضیح بدهی... واقعیتاش نه حال آن شبی که کامنت را گذاشتم یادم بود و نه آن زمان که بازجو پشت سرم مدام قدم میزد تمرکزی داشتم برای نوشتن پاسخی.
بازجو میگفت از این کامنت بر میآید که معترض به حاکمیت هستی و...
واقعا نه تمرکزی داشتم و نه توانی برای نوشتن، مدام میگفت بنویس. از زور و اجبار چیزکی نوشتم وقتی خواندش برگه را دوباره گذاشت جلوام و گفت حالا که تو بلدی با کلمهها بازی کنی من هم بلدم چطور قلمم را برای گزارش کارت بچرخانم.
چند روز بعد روزی مثل همین امروز ششم آدرماه، آزاد شدم.
بخشهایی از گزارش کاری را که برایم نوشته بودند، قاضی توی دادگاه خواند.
خیلی وقتها به این فکر میکنم، واقعا چطور میتوانند با این همه دروغ و تهمت ناروا پرونده سازی کنند؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر