۱۳۹۴ تیر ۲۶, جمعه

توافق، تحریم، امید و حالِ بد


بابا انقدر شاد و خوشحال بود که هیچی چیزی نمی توانست از آن حجم انرژی و شادی کم کند. حرفی نزدیم و گذاشتیم در لحظه های مستی بعد از توافق برای خودش چرخ بزند تا روز بعد که حتمن خودش دوزاریش خواهد افتاد که قرار نیست کن فیکون شود. درست یک روز بعد از توافق و زمانی که انتظار داشت شیرینی توافق به بازار بورس هم برسد شاخص ها قرمز شدند تا بابا بفهمد اینجا ایران است و اگر هم کل جهان یک ساز بزند ممکن است اینجا صدای ساز ناموافق بلندتر باشد.
فقط لحظه ای که قرار بود وزرای امور خارجه روی سن قرار بگیرند و بعد متن توافق خوانده شود، بغض کرده بودم و چند قطره ای هم اشک ریختم. دلیل اش را هم خودم نمی دانم...جوگیر شدم لابد.
تازه این روزها که متن توافق توی این شبکه و آن شبکه می چرخد مشخص می شود چقدر تحریم ها عمیق بوده و در ته چه مردابی گیر افتاده بودیم.
واقعیت این است که از وقتی حصر شروع شده یک احساس گناه با من است. این که آدم هایی دارند آن جا هزینه می دهند، و این روزها کم رنگ و کم رنگ تر می شوند.
همین چند روز پیش هم سالگرد سهراب بود...اگر امروز زنده بود دانشجوی ارشد بود ولی حتی به جلسه کنکور کارشناسی هم نرسید. فکر بی گناهانی که کشته شدند، آنهایی که در زندانند و محصوران...جرات نکردم عکسی از میر بگذارم. ترسیده ام. این ترس خیلی بده. بدتر از ترس فک می کنم فراموشیِ. اینکه یادمون بره چی شد...
تو این مدت چند بار خیلی عمیق دلم برای کارم تنگ شده، به شدت عر زدم و کسی هم نبوده باهاش حرف بزنم. می دونم حرف هام تکراری ولی...شادی هام هیچ عمقی نداره و در حد یک دمِ. انرژی م هم همینطور.
به جاش افسردگی  غم هام انقدر عمیق شدن که می تونن راحت قورتم بدن. گاهی در برابرشون مقاومت می کنم و گاهی می گم به درک بذار تا خرخره من رو تو خودشون غرق کنن.
چیزای چوبی من رو خوشال می کنن. دوستم برام دو تا سبد چوبی خریده. براشون روکش دوختم و مرتب نگاهشون می کنم. چوب همیشه به من حس خوبی داده و می ده. این چند روز تعطیلی که تموم بشه بیشتر از همیشه میرم و دنبال چیزایی می گردم که دلم می خواد.
به این نتیجه رسیدم که هیچ آدمی جز پدر و مادر آدم ارزش ایثار و ازخودگذشتگی ندارن. اول آدم باید برا دل خودش کاری کنه و اگر از دستش براومد برای پدر و مادرش و تمام.
این رو آدم به تجریه و با اتفاق های مختلف بهش می رسه. گاهی هم این تجربه ها کمک می کنه آدم به عمق حماقت های خودش پی ببره و بفهمه این خریت خودش بوده که فک کرده بقیه قدردان هستن، بقیه می فهمن ولی...
هر تجربه ای و رسیدن به هر جایگاهی هزینه بر هست، هیچ چیزی بدون هزینه به دست نمیاد. کاش فقط آدم یادش بمونه، مدام خر نشه  بگه فلانی فرق داره. کاش آدم قدر خودش رو بدونه و برا شادی و خوشحالی خودش کاری کنه و انقدر درگیر این نباشه که فلانی چی گفت و چی می گه.
زندگی مشترک هم شاخ غولی نیست و به نظرم خیلی ها برای فرار از یه سری بدبختی ها و گرفتاری ها بهش تن می دن. دور و برم آدم خوشحالی ندیدم به خاطر داشتن زندگی مشترک. تو همه این رابطه ها یه جور تحمل یه جور حالا اینم می ذره یه جور اجبار هست.
خودمم اگر بر می گشتم به چهار سال قبل و کار و زندگی که داشتم سعی می کردم انقد قوی و محکم باشم، انقدر اعتمادبنفس داشته باشم که بتونم تنها و مستقل زندگی کنم مثل خیلی های دیگه.
بودن یه جنس مخالف کنار آدم خوبه. یکی که قابل اعتماد باشه و به آدم احساس امنیت بده ولی تو این مملکت گل گرفته بودن چنین آدمی فقط در چارچوب زندگی مشترکِ
دلم برا خوابگاه دانشجویی ام تنگ شده. ان موقع خبری از این همه فناوری نبود. یه رادیو داشتیم که به زور می شد موج رادیو فردا رو گرفت و ترانه های مختلف شنید. چند تا پایه بودیم برا چایی خوردن. چقد همه چی ساده و خوب بود. حالم خوب نیست دلم برا همه اون سادگی و گاهن فلاکت تنگ شده.
دلم می خواد با کله برم تو فعالیت های محیط زیستی و تا می شه از آدما و هر چی مربوط بهشون هست فاصله بگیرم. یه گیاه وقتی مریض بهش می رسی سبز می شه و کلی بهت انرژی می ده ولی به یه آدم زخمی و مریض وقتی کمک می کنی ممکنه برین روت...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر