۱۳۹۶ اسفند ۲۲, سه‌شنبه

روزنوشت

ساعت حدود چهار و نیم صبح سه‌شنبه‌اس. بلرون می‌خوره به قسمت فلزی پشت پنجره. از وقتی برگشتم هربار که صدای بارون‌میاد عذاب وجدان می‌گیرم یادم می‌افته که چچن هزار کیلومتر دورتر از اینجا چقد مردم و زمین‌ها تشنه هستن، چقد منتظر بارون و چقد ایندقطره‌ها که دیگه برا من خیلی تکراری شدن برای اونا حکم معجزه رو داره! بارون و چه خبر از بارون و هوا حالا دیگه بخشی از احوالپرسی روزانه مردم شده...
دیروز رو تا شب در تب سوختم. ظهر با سختی از جام بلند شدم سوپی پختم و باشت و پتو رو آوردم تو هال که مثلن بهتر شم و فیلم ببینم؛ زیر سقف دودی رو دیدم و داستان تکراری زندگی موازی...چند ساله که فرهاد اصلانی نقش ثابتی داره، از وقتی چاق شد! مردی که زن دوم داره یا رابطه موازی ...مدام تکرار می‌شه.
فیلم رو دیدم و تب کار خودش رو کرد، تمام بدنم درد میکرد تا حدود ۶ عصر که بالاخره او آمد با قرص و شربت...دو ساعت بعد نشسته بودم کف اتاق و با میل و ذوق نون و پنیر و گردو و چای می‌خوردم...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر