۱۳۹۷ فروردین ۱۵, چهارشنبه

عدسی

صبح با دیدن یه چسه آفتاب به خودم گفتم باید حتما بلند شم برم بیرون ولی خب به ربع ساعت نکشید که کن فیکون شد. حالا ابرهای گردن‌کلفت اومدن و منم دراز کشیدم تو تخت همراه یه کاسه عدسی داغ. تمام تلاش امروزم برای اینکه حالم رو بهتر کنم. مدت‌های شنیدن صدای بارون آزارم می‌ده٬ عذاب وجدان می‌گیرم از اینکه اینجا تقریبا هر روز بارون می باره و بعد اونجا خشکسالی و آرزوی بارون.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر