دیروز سیزده به در بود و مگر برای من چه فرقی میکرد؟ هیچی. هر روز صبح که میبینم هوا ابریه نصف انرژیم دود میشه میره هوا و دیگه انگیزهای ندارم. دیشب حتی حالم بدتر هم شد. به این حجم از بیهودگی و کلافگیم فکر میکردم. این که در روز ساعتها الکی و بیهدف در نت پرسه میزنم٬ این که هیچی حالم رو خوب نمیکنه. این که چقد با این فضا و زندگی غریبهام و چقد دلتنگ خونه و خانوادهام...بعد یادم اومد که اول آوریل دو سال شد که اومدم اینجا.
حالم ناگفتنی شده٬ ترکیبی از ملال و نکبت و کلافگی.
سریال کرهای میبینم٬ همینجور پشت سر هم. دربارهی روابط انسانی و غذا. چقد با عشق و شوق غذا درست میکنن٬ یه جور که از فهم و درک من خارجه.
چقد این روزها به حضور فیزیکی یه دوست نیازمندم...
سلام الی جان
پاسخحذفخواندمت.. تمام سالهای اول زندگی ام مرور شد.. بهت قول میدهم چند سال دیگر به این روزها خواهی خندید. تا میتوانی خودت را مشغول کن. کارهای داوطلبانه انجام بده که برای زبان و یادگیری ریز و بم های فرهنگی و اجتماعی هم خوب است. یه عالم ایرانی های خوب هم آنجا هستند که میود باهاشان چهار کلمه حرف حساب زد. یادت نره که مهاجرت یک پروسه طولانی است که باید همه مراحلش طی شود.
اگر دوست داشتی در تلگرام باهم صحبت کنیم.