۱۴۰۴ مرداد ۹, پنجشنبه

نوشته‌های شبانه

 دیروز وقتی نوشته‌ام رو خوندم در واقع تلاش کرده بودم از چشم‌های زن نگهبان در اتفرلدی بنویسم ولی هر چی تلاش کردم نتونستم تو ذهنش برم که چرا اونجاست‌. اصلا هیچ‌وقت برای کسی در موردش حرف نزده بودم. فقط دو تا چشم بود و یه آدم سنگی زیر چادر سیاه و ماسک. چی می‌شه یه آدم میاد تو چنین فضایی کار کنه؟ استیصال بقیه رو ببینه و به‌تخمم‌طور برخورد کنه. وقتی می‌نویسم اوکی‌م ولی وقتی از رو نوشته می‌خونم زار می‌زنم. چرا؟ چون موقعی که باید بلند حرف می‌زدم گفت تموم شد ولش کن دیگه ولی دیروز فهمیدم بعد ۱۴ سال هم تموم نشده.

حالا فک کن قضیه سه سال پیش مگه به این زودی تموم می‌شه. اینجا تقریبا تنها جای مخفی زندگی‌م شده.

گاهی حوصله‌ی حرف زدن ندارم، اصلا تو یه جمع دو سه نفره قرار بگیرم دچار مشکل تکلم می‌شمولی می‌تونم در جواب آدم‌ها بنویسم. در جواب آدم‌ها ویس بدم ولی نمی‌تونم رودر رو یا تلفنی باهاشون حرف بزنم...خیلی بده؟ نمی‌دونم.

کاش اون کثافت‌ها از ذهن و روانم برن گم شن. نکنه کاری کنن یه بلایی سر خودم بیارم. تازگی‌ها به اینم فک می‌کنم...

کرگدن دلتنگ

 دیروز وقتی داشتم یه نوشته رو می‌خوندم عر زدم، انقد عر زدم تا تموم شد.

الان هم دارم عر خاموش می‌زنم. عکس‌های خونمون رو نگاه کردم، مامان بابام و دادشم. هال، مبل‌ها، گلدون‌ها...دلم برا همشون تنگ شده. من هر لحظه و هر دقیقه احساس پشیمونی می‌کنم. هیچ لحظه‌ای نیست که برلی انتخاب اشتباه‌م خودم رو سرزنش نکنم. کرگدن پوست‌کلفت غمگینی شدم که نوک پرنده‌ها هم به هیچ‌جام نیست ولی شب‌ها میرم یه گوشه اون پشت مشت‌ها و عر می‌زنم، خیلی عر می‌زنم. شاید عرهام از بار این اشتباه خفه‌کننده کم کنه. دلم برای همه‌اشون تنگه.

۱۴۰۴ مرداد ۷, سه‌شنبه

رنج

 گاهی فک می‌کنم به چه توان یا انگیزه‌ای دارم ادامه می‌دم. نمی‌دونم. خیلی غریبه، خیلی. از خودم هیچ توقع چنین رنج به دوش کشیدنی رو انتظار نداشتم. ولی الان رنج رو دوشم‌ه و راهی هم نیست جز کشیدنش.

۱۴۰۴ مرداد ۲, پنجشنبه

امتحان اول

 امتحان رو دادم، باورم نمی‌شد فقط ده تا سووال بود و راحت. بعد؟ حواسم نبود که جواب‌ها باید ثبت شود و همان لحظه نمره رو می‌دن. یکساعت وقت داشتیم و من بعد نیم‌ساعت فهمیدم که باید صفحه رو بکشم پایین و گزینه ثبت رو بزنم، واقعا شانس آوردم. خلاصه که حالا مونده ویرایش متن. خیلی کار داره ولی الان حس خوبی برای انجانش دارم. یه بخش‌هایی رو انجام دادم و حالا با شوق بیشتری می‌رم جلو. چقد خوبه که این‌جا رو هیچ دوست و رفیقی نداره. این هفته بیش از بیش مطمئن شدم که فقط و فقط تو لحظه‌های سخت، دشوار، تنهایی و الخ خودم هستم و خودم. قربون خودم برم.

شب امتحان

 هفته‌ی سختی رو گذروندم. پر از بدبخوابی، پر از بدخوردن غذا، پر از فشار روانی و الخ...

حالا؟ هیچی چون فردا امتحان دارم می‌تونم لباس بپوشم و برای فتح هیمالیا هم آماده بشم ولی سر وقت امتحان نرم.

در همین لحظه یه پشه‌ی دیت و پا بلوری هم دورم می‌چرخه. جزوه هم کنارم افتاده ولی احساس می‌کنم آخرین شیره‌ی جونم ساعت ۱۰ کشیده سد وقتی خیر سرم درس می‌خوندم و ده ثانیه‌ای یه بار باید جواب مامان مامان گفتن‌های بچه رو می‌دادم. اخرش هم ازم قهر کرد و خوابید. 

۱۴۰۴ تیر ۳۰, دوشنبه

امتحان

 پنجشنبه امتحان دادم، تازه امتحان تستی. برای تحویل پروژه هم تا دو هفته دیگه وقت دارم. بعد اون چیزی که ندارم چیه؟ بعله آرامش. انقد استرس دارم که با بدبختی می‌رم سر جزوه. یادم نمیاد قبلا چطور امتحان می‌دادم؟!

۱۴۰۴ تیر ۱۳, جمعه

روز آخر

 امروز اخرین روز مدرسه بچه بود، خوشحال بودم و قشنگ اشکم دم مشکم بود. بچه دقیقا اخرین روز اخرین ماه سال میلادی به دنیا آمده و خب اگر دو روز آن‌ور‌تر بود یکسال بعد به مدرسه می‌رفت. حالا کوچک‌ترین و ریزتقش‌ترین دانش‌آموز کلاسه. انتظار نداشتم بتونه انقد با کلاس و مطالب زیاد و فشرده این ده ماه تحصیلی پیش بره ولی چیزی که اتفاق افتاد اینه که بچه کون بی‌قراری داره و حوصله‌ی خوندن و نوشتن نداره ولی امان از ریاضی، مثل این‌که مطالب ریاضی رو تو هوا می‌زنه. عاشق عددهاس و به طرز وحشتناکی مدام در حال خوندن عددهاس. از عدد پلاک ماشین‌ها تا عدد کنترهای داخل سرویس بهداشتی. البته الان گیرش کمتره ولی یه دوره‌ای مخم هزار تیکه می‌شد از شنیدن پشت سر هم اعداد. 

هیچی دیگه امیدوارم تکیه نکنه به هوشش و یه کم جدیت داشته باشه در خوندن و نوشتن. ترجیح‌م اینه بچه معمولی تو همه چیز پیش بره و دهن من هم کمتر سرویس بشه. از معلم‌ش خیلی راضی بود. دلم می‌خواست بغلش کنم و بگم این هنر یه معلم منعطف، صبور و کاربلده.

۱۴۰۴ تیر ۱۱, چهارشنبه

شب نوشت

 عجیبه ولی ساعت یازده و ربع شب وایسادم نیمساعت ورزش کردم بعد هم رفتم دوش گرفتم الانم دارم می‌نویسم. هر جور فکر می‌کنم انگار این من نیستم. من اصلا آدم شب نبودم، حتی شب‌های امتحان. الان چی؟ باورم نمی‌شه بیدارم. شاید چون امروز چندین بار فرصت پیش اومده گریه کردم. بازم عجیبه. اون حدود دو هفته اشکم نمی‌اومد. ولی امروز اومد، خیلی دل تنگ مامانم هستم. خونه‌مون، اتاقم، بابام، باغچه، گل‌های لاله‌عباسی...خیلی دلم برای خودمم تنگه، قربون خود خسته‌م برم.

۱۴۰۴ تیر ۱۰, سه‌شنبه

...

 این چند روز حالم خوب نیس، یعنی حوصله‌ی هیچی رو ندارم. دیروز و امروز هوا افتضاح دم‌کرده و شرجیه. ولی ترجیح می‌دم تو این اتاق تو سکوت و گرما باشم تا جلو پنکه و شنیدن سر و صدای رو مخ.

دیروز بعد سه هفته کلاس داشتم، تصویر بود بدون صدا. نیم‌شاعت درگیر صدا بودم پیام دادم که صدا ندارم. گفتن اینترنتت ضعیفه. گفتم نه مشکل نت دارم و بالاخره تماس گرفتن و گفتن بله محدودیت‌هایی ایجاد شده و تا هفته بعد هم وضع همینه‌. منتظر موندم تا کلاس ضبط شده رو دانلود کنم و چی؟!

بعله در تمام طول کلاس صدا مدام در حال قطع و وصل شدنه و استاد هم کلافه...

گه به همه‌چیز زده شده. الان رفتم تو اینستا و صفحه‌ی آیدا...

زار زدم، تو دلم عر زدم و خب دلم می‌خواست یکی رو بغل کنم و بگم...هیچی نگم اصلا...

سال‌هاست خیلی زیاد حتی وقتی با صدای خاموش می‌بینم یکی شماره‌اش افتاده رو گوشیم و داره زنگ می‌خوره دچار استرس می‌شم. جواب نمی‌دم. به خودم دلداری می‌دم و بعد بهش زنگ می‌زنم. بماند که چه ترسی دارن از صدای زنگ خونه و الخ...و ۹۹ درصد موارد گوشی‌م رو سایلتنه و ترجیح‌م اینه هر وقت خودم دلم خواست به کسی زنگ بزنم یا پبام بدم و...