دیروز وقتی نوشتهام رو خوندم در واقع تلاش کرده بودم از چشمهای زن نگهبان در اتفرلدی بنویسم ولی هر چی تلاش کردم نتونستم تو ذهنش برم که چرا اونجاست. اصلا هیچوقت برای کسی در موردش حرف نزده بودم. فقط دو تا چشم بود و یه آدم سنگی زیر چادر سیاه و ماسک. چی میشه یه آدم میاد تو چنین فضایی کار کنه؟ استیصال بقیه رو ببینه و بهتخممطور برخورد کنه. وقتی مینویسم اوکیم ولی وقتی از رو نوشته میخونم زار میزنم. چرا؟ چون موقعی که باید بلند حرف میزدم گفت تموم شد ولش کن دیگه ولی دیروز فهمیدم بعد ۱۴ سال هم تموم نشده.
حالا فک کن قضیه سه سال پیش مگه به این زودی تموم میشه. اینجا تقریبا تنها جای مخفی زندگیم شده.
گاهی حوصلهی حرف زدن ندارم، اصلا تو یه جمع دو سه نفره قرار بگیرم دچار مشکل تکلم میشمولی میتونم در جواب آدمها بنویسم. در جواب آدمها ویس بدم ولی نمیتونم رودر رو یا تلفنی باهاشون حرف بزنم...خیلی بده؟ نمیدونم.
کاش اون کثافتها از ذهن و روانم برن گم شن. نکنه کاری کنن یه بلایی سر خودم بیارم. تازگیها به اینم فک میکنم...