۱۳۸۹ اسفند ۹, دوشنبه

دلتنگی های قدیمی

الان که دارم این‌ها را می‌نویسم هم حالم خوب است هم بد، مثلا دلم می‌خواهد یکی را بغل کنم سرم را بذارم روی شانه‌هایش زار زار گریه کنم! یکی مثل لیلا که فقط اسم کوچکم را صدا کند بدون هیچ حرف دیگری.
یک وبلاگ بود متولد اردیبهشت ۸۶، دوستان زیادی نداشت ولی همان‌هایی که داشت برایش کافی بودند برای همه روزهای پر از شادی و غم‌اش.
برای همراهی کردنش در روزهای پر از غم و ناراحتی، برای دلداری دادنش، برای بودن همیشگی در کنارش با وجود فرسنگ‌ها فاصله، با وجود ندیدن‌ها!
من خیلی راحت همه چیز را روی آن صفحه مجازی می‌نوشتم، به من نزدیک‌تر بود از همه کس و همه چیز! گاهی آنقدر وجودش را باور داشتم که دلم می‌خواست بغلش کنم، جای دنج و راحتی بود برای خالی کردن هر چیزی که در دلم، فکرم و ذهنم بود!
دلم نمی‌آمد کامنتهای خصوصی‌اش را پاک کنم.
بار‌ها شده بود ساعت‌ها خیره می‌شدم به نوشته‌های آنجا، بار‌ها و بار‌ها کامنتها را می‌خواندم و چقدر دل خوش بودم به داشتن چنین دوستانی.
علی هر سال در روز تولدم با آن سلیقه مثال زدنی‌اش یک قالب جدید به من هدیه می‌داد، چقدر بچه‌های دیگر هم آن قالب‌ها را دوست داشتند!
مرجان هر وقت می‌خواست برود زیارت امام رضا خبر می‌داد، هر وقت دلش گرفته بود می‌نوشت و برایم ایمیل می‌کردم، من هم.
ر‌ها هم همین طور، راحت بودیم برای حرف زدن با هم و درد و دل کردن‌های دخترانه.
بقیه این پست را بعد‌تر خواهم نوشت.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر