۱۳۸۹ بهمن ۱۵, جمعه

تعطیلی و درد


انقد آسمون آبی و شفافِ که دوست داری بگیری بغلت و یه دستِ مشتی باهاش بدی.
دوباره اتاق م وضعش خرابه، یعنی انقد که صدای خودم هم در اومده.
باید یه دستی به سر این بکشم، بعدش برم طبقه بالا این دفترچه لعنتی رو هم پر کنم.
بعد به عنوان آینه دق بذارم جلوم.
***********
از دیروز تا حالا نوبت قرتی بازی رگ‌های کمرم شده، صبح دو بار خم و راست شدم برای مرتب کردن این بازار شام! حالا چنان به این رگ‌ها برخورده که رسمن دارند همدیگر رو تیکه پاره می‌کنن! گاهی هم انگار دارن همدیگرو گاز می‌گیرن.
مامانم هم دیگه صداش از دست من در اومده، هنوز قرصا و آمپولای درد قبلی تموم نشده!
دندونای نامرد عوضی هم تحرکات جدید رو آغاز کردن بی‌شرفا دوباره حرکت کردن و من متنفرم از گذاشتن این سیم تو دهنم.
همه‌اش عصبی، همه‌اش.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر