هفتهٔ کاری سنگینی بود، نسبتا.
حساسیتهایم کمتر شده، تلاشی برای مقابله کردن نمیکنم.
تقریبا موجود بیآزاری شدم، شاید هم بیخاصیت.
فعلن همینه، کاریش هم نمیشه کرد.
این هفته هر بار به کودک سرشار فک کردم، روز بعدش خودش زنگ زده.
چقدر هم که دلم براش تنگ شده.
میگذره دیگه، همه چی میگذره.
گاهی هم چیزی که انتظارش رو نداری اتفاق میافته گند میزنه به حس و حالت ولی باز هم میگذره.
خوبیش به اینِ که حال بد هم میگذره!
×××××××××
توی این هفته شاید بهترین روز عصر سه شنبه ۱۹ بهمن ماه بود، حرف زدن با آدمی که نه اسطوره است نه قهرمان، فقط شاید زندانِی آزادیِ.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر